پارت اول

328 40 6
                                    

صدای ویبره ی گوشی تنها چیزی بود که میتونست سر دردناکش را بیش تر درد بیاره هنوز هم چشمانش به خاطر گریه های بیش از حد می سوخت و قرمز شده بود ؛ میخواست از روی تخت بلند بشه ولی بدنش همراهیش نمیکرد ، به اغوش گرمش نیاز داشت تا دوباره خودشو بهش بسپاره و درون وجودش غرق بشه ولی اون دیشب کل جسم کسی رو که عاشقش بود و با نیمی از وجود خودش به خاک سپرد . هنوزم وقتی به عکسهای کوکی نگاه میکرد بغض کل وجودشو فرا میگرفت بغضی از حرفایی که وقتی باید میزد که اون هنوزم زنده بود ولی الان واقعا دیر شده بود .

دوباره صدای ویبره ی گوشیش بلند شد دستشو بر روی گوشیش گذاشتو روی تخت کشیدتش و جلوی چشماش گرفت دوباره رئیسش بود که زنگ میزد سعی کرد بغضش رو بخوره و صداش رو عادی جلوه بده تماس و وصل کرد و با صدای سرد رئیسش مواجه شد . پارک جمین داری چه غلطی میکنی که هنوز نرسیدی شرکت ؟ همونطور که صدای رئیسش بالا تر میرفت و تو سرش خالی میشد اون به قاب عکس خودشو کوکی نگاه میکرد به عکسی که توش هر جفتشون شاد و خوش حال بودن ولی یهو بغضش ترکید و شروع کرد به بلند بلند گریه کردن و گوشی رو با تمام جونی که داشت به سمت دیوار پرت کرد و خودشو محکم رو تخت انداخت و به گریه کردنش ادامه داد .

نزدیک ساعت هشت شب بود که یه سوییشرت سیاه تنش کرد و کلاهشو روی سرش انداخت و از خونه بیرون زد .

در حالی که تو خیابون قدم میزد هنوز گریه میکرد چشماش دیگه هیچ جارو نمیدید فقط به حالتی بی هدف قدم میزد ولی پاهاش نمیخواستن و اون رو به یه جای اشنایی بردن که هنوز هم میتونست بوی عطر کوکی رو تو اون مکان استشمام کنه .

وقتی سرشو بالا برد و به اون کافه ی نورانی و زوجای خوشحال اون تو نگاه کرد یاد خودشو کوکی افتاد ؛ یهو بدن چارشونه ی کوکی جلو چشماش ظاهر شد . چشماش کاملا باز شد بود به جسمی که ناگهان جلوش ظاهر شده بود بیش تر نگاه کرد ولی با عبور یه بچه از جلوش کوکی هم ناپدید شد . با نا ارامی به اطراف نگاه میکرد ولی اثری از کوکی نبود .

شروع به قدم برداشتن به سمت کافه کرد تا در رو باز کرد بوی عطر کوکی تمام وجودشو پر کرد دوباره ان جسم چهارشونه از ذهنش فرار کرد و جایش را برای ثانیه ای به خیالاتش داد جیمین بعد از دقایقی با تعجب نگاه کردن رفت و پشت اون میز همیشگی نشست گارسون بانمکی امد سمتشو منو رو بهش داد اما وقتی چشمای جیمین رو دید وحشت کرد و گفت شما حالتون خوبه اقا . جیمین هم یه سری تکون دادو گفت : ممنون حالم خوبه و من هیچی میل ندارم فقط میخوام اینجا بشینم .
گارسون سری تکون داد و رفت .

جیمین همونطور که اونجا نشسته بود به صندلی رو به روش نگاه می کرد میتونست جانگکوک رو تو پالتوی نسکافه ای رنگش ببینه در حالی که تو صورتش نگاه میکنه و مدام باهاش شوخی میکنه .یاد اون روزی اوفتاد که کوکی بهش به دروغ گفته بود حالش بده و اونو به این هوا به کافه کشونده بود و وقتی رفت تو کوکی رو دید که وسط قلبی که با گلبرگ درست شده ایستاده و تو صورتش نگاه میکنه و اونو هم با خودش به وسط اون قلب میبره و در حالی که دستاشو گرفته باهاش حرفای عاشقانه میزنه و در اخر از جیبش حلقه ای درمی اره و ازش خاستگاری می کنه .

خودش نفهمید ولی وقتی به دورش توجه کرد خودشو در حالی پیدا کرد که رو به روی صندق ایستاده بود و دستای گارسونو گرفته بود داشت گریه میکرد . گارسون به حالت نگران به صورت جیمین نگاه کردو
گفت : مطمئنید حالتون خوبه اقا ؟

جیمین صورت نالونشو رو به گارسون گرفت و بغضشو خورد گفت : همه چی مرتبه بابت کارم معذرت میخوام .

دستای گارسونو ول کرد و از کافه خارج شد و به سمت قبرستون حرکت کرد در راه مدام تلو تلو میخورد . همه به هوای اینکه اون مسته با سرعت از کنارش رد میشدن .

وقتی رسید جلوی قبر کوکی خودشو روی سنگ قبر پرت کردو شروع به فریاد و اه و ناله کرد جیغ میزد و مشتاشو بر روی سنگ میکوبید فریاد میزد تو حق نداشتی بمیری نباید منو اینجوری تنها میزاشتی صداش تو کل قبرستون میپیچید تو اون قبرستون به اون بزرگی فقط خودش بود و فریاد های خودش و نیمی از وجودش که زیر خربار ها خاک دفن شده بود بعد کلی گریه از شدت خستگی همون جا بیهوش میشه .

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

سلومممممممممم 😄
این اولین فیکیه دارم مینویسم امیدوارمم خوشتون بیاد 😀
لطفاا نظر بدیدد

you are my everythingWhere stories live. Discover now