3_پیش از او

356 94 32
                                    

تنهایی های من با زین پر شده بود. درست بود زین زیاد حرف نمیزد اما اگر زین مغز داشت حتما از حجم حرف های من منفجر شده بود.

'زین حرف زدن لویی را دوست داشت با اینکه در دلش اعتراف می‌کرد گاهی کلمه هایی را که لویی می‌گوید به خاطر لهجه غلیظش نمیفهمد' .

من با چشم های زین حرف میزدم و از نگاهش متوجه میشدم که او دوست دارد تلوزیون تماشا کند، چه غذایی را دوست دارد و از چه لباس هایی خوشش می‌آید.

من داشتم او را به یک زندگی معمولی عادت میدادم. من تمام کسی شده بود که زین داشت. دو ماهی میشد که به جز خرید بیرون نمی‌رفتم و فقط کنار زین در خانه میماندم.

به خاطر نداشتن قدرت تکلم من نمی‌توانستم زین را زیاد بیرون ببرم و زین زیاد علاقه به بودن در جامعه نداشت اما از خرید کردن و از فضای سبز خوشش میامد.

اشتیاق عجیبی برای زنده موندن کنار زین پیدا کرده بودم. خودم غذا می‌پختم و با صبر توی دهن زین می‌گذاشتم. حتی با اینکه زین خودش می‌توانست این کار را انجام دهد.

همیشه فیلم های جدید میخریدم تا زین از روی عادتش بیاید کنار من و روی من لم بدهد. انگار نه انگار که یک ربات بود انگار یک گربه لوس شده بود.
لباس تن زین می‌کردم، باهاش بازی فکری می‌کردم، میخندیدم و می‌رقصیدم و آواز میخوندم. انگار پیش از زین زنده نبودم.

گاه آدم هایی به زندگی ما پا می‌گذارند و طوری زندگی مان رنگین می‌کنند که گویی پیش از آنها در این دنیا وجود نداشته ای

زین عادت داشت همه جا کنار من باشد. نمیخواست لحظه ای از من جدا شود. احساس وابستگی شدید به من، خودم را مطمئن می‌کرد که بدون من زین حتی روزی دوام نخواهد اورد.

دلم نمیخواست به زین حرف زدن یاد بدهم. همین اسمم که زین با لحنی شیرین بیان می‌کرد برایم کافی بود.

چون زین متعلق به من بود. دو ماه بود که هیچ کاری با تجهیزات علمی، پیامک و تماس های گوشی، سر زدن به دوستانم و خیلی کار هایی که پیش انجام میدادم نداشتم. زین الویت زندگی من بود

میتوانید خودخواه صدایم کنید. درست است. من برای زین خودخواه ترین موجود دنیا هستم.

زین قدرت یادگیری فوق العاده ای داشت. کمی خواندن به او یاد داده بودم و او در عرض یه روز تمام مجله ها و روزنامه ها را خوانده بود و خواندن را به خوبی یاد گرفته بود. اما حرف زدنش کامل نبود. عیبی ندارد خودم یادش میدهم

زین روی مبل دراز کشیده و پاهایش را در شکمش جمع کرده، کمی غمگین به نظر می‌رسد. بلافاصله ویلونم را برمیدارم و شروع به نواختن قطعه ای میکنم. توجهش جلب می‌شود می‌نشیند مرا نگاه می‌کند. چشم هایم را میبندم و روی آهنگ تمرکز میکنم. ملودی با شکوه و زیبای آهنگ مرا یاد زین می انداخت

جدیدا هرچیز که میبینم یاد او می‌افتم. خدا رحم کند! فکر کنم عاشقش شدم...

Sinner [Z.T]Where stories live. Discover now