6_مردم چه می‌گویند؟

276 83 87
                                    

کاردی سر تکان میدهد:
آهان.

دستش را رو به روی زین می‌گیرد و می‌گوید:
سلام من کاردی ام. کارفرمای لویی.

نگاه معنی داری به زین میکنم و او متوجه می‌شود.. زین بلند می‌شود و با شک به کاردی دست می‌دهد. من لبم را میگزم و امیدوارم کاردی زیاد دست زین را فشار ندهد تا متوجه گرمای طبیعی بدن انسان که در زین وجود نداشت نشود.

دست زین سرد بود. همیشه سرد بود.

زین می‌گوید :
سلام،من زین هستم. حال شما؟

و  من از دو کلمه آخر زین خوشم نیامد. کاردی لبخندی شبیه نیشخند می‌زند.

با لحنی دلسوزانه که هیچ شباهتی به نیشخندش ندارد دستش را روی موهای زین می‌کشد و میگوید:
اوه عزیزم!

زین از این حرکت جا میخورد و خودش را عقب می‌کشد و کمی به من میچسبد.  مطمعن بودم زین از کاردی به هیچ وجه خوشش نیامده.
کاردی نگاهی عاقلانه به من می‌اندازد و من خودم را می‌بازم.

تقریبا مطمعن بودم که کاردی متوجه شده زین کمی غیر عادی تر از آن است که فقط توانایی حرف زدن نداشته باشد.

ابرو هایش را برایم بالا می‌اندازد و کاردی بدون حرف دیگر می‌رود. زین و من کمی بعد از رستوران خارج میشویم. هنگامی که در ماشین بودیم

زین دستانش را با کلافی تکان می‌دهد :
چی؟

آهی می‌کشم :
اون کارفرما منه و خیلی باهوشه. برای همینه کم میارمت بیرون تو توجه همرو جلب میکنی من نمیخوام متوجه بشن که تو انسان نیستی و نصف بدنت رباته. متوجه میشی؟ و در ضمن....

اخم می‌کنم :
دیگه به هیچ کس جز من نباید بگی حال شما.

زین از حرفای عجیب من کمی ناراحت می‌شود و از شیشه به بیرون نگاه می‌کند.

با لبخند می‌گویم :
شوخی کردم. باهام قهر نکن زین.

و زین برمی‌گردد و لبخند می‌زند. لبخند پر از سادگی او روز به روز مهم تر میشد و من از این فرار می‌کردم که زین را فقط به خاطر اینکه خودم او را ساخته ام دوست ندارم و این میان احساسات بیشتری وجود دارد.

طوری که من را وابسته خانه و فراری از کار و آدمی حسود کرده که پیش از این کاملا متضاد این صفت ها بودم. زین تکان اساسی ای به من، خصوصا قلبم داده بود. قلبم برای اولین بار لرزیده بود.

ولی چقدر مسخره.. انسانی که عاشق رباتش شده بود...! مردم چه می‌گویند؟

و من فکر کردم که؛ مهم نیست که چه بگویند. آنها تمام عمر در حال گفتن هستند. من باید خود را با زین گم و گور می‌کردم و برنمیگشتم.

تمام دنیا اگر به خاطر زین بود برای من دیگر مفهوم نداشت.
مفهوم زندگی زین بود. زینی که با آمدنش من را، من را به لویی تبدیل کرده بود.

من زیبایی را دوست داشتم، خال چشم زین را دوست داشتم، حرف زدن نصفه نیمه زین را ستایش می‌کردم، نواختن ویلون برای زین را عاشقانه ترین کار میدانستم

بخاطر اینکه من عاشق قلب داخل سینه زین شده بودم
اما زین چه می‌دانست؟

چه ریسک بزرگی در زندگی ام کرده بودم که به کسی دل بسته بودم که هر لحظه از نبودنش هراس داشتم.

نمی‌دانم، عشق عجیب است بلاخره یک جایی در وسط مراسم فارغ التحصیلی، موقع خواندن روزنامه، حتی وقتی در کافه تنها نشسته باشی، یا خواب باشی و رویا ببینی می‌آید یقه تورا می‌گیرد و به دیوار میچسبانتت. و تو هراسان مانده ای که این نامرد از کجا پیدایش شد؟

و بعد جا میمانی. در یک لبخند، یک لحظه، یک آدم، جا میمانی و برنمیگردی و باید بیشتر عمرت را صرف این کنی که کجا خودت را پس بگیری اما امان از این احساسات...

ماشین را نگه داشته و مدت طولانی ای به او خیره شدم. با کمی تعجب نگاهم می‌کند اما او هم نگاهش را به من دوخته. مانند مسخ شده ها فقط نگاهش میکنم طوری که انگار نفس کشیدن یادم رفته است.

دستش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و من به خودم می آیم لبم را میگزم و نگاهم را ازش میگیرم. یکهو از ماشین پیاده می‌شود دست من را می‌گیرد و همراه خودش می‌کشد

با ذوق به بستنی فروشی اشاره می‌کند و بعد به دلش اشاره می‌کند. زین برای قلب من مضر است ممکن است از شدت شیرینی اش جان بدهم.

به او لبخندی میزنم و برایش یه جعبه بستنی های میوه ای میگیرم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد. اگر می‌دانست که چکار با من کرده شاید انقدر ساده نمیخندید اما...

بگذارید بخندد کی به خنده او اعتراض دارد؟ خنده زیبای او که معنی عشق بود را هیچکس حق ندارد از او بگیرد. تنها یک حرف برای زین دارم

من اینجام. نمیذارم هیچ وقت و هیچ کس بهت آسیب بزنه

_______________
زین فف خودمو میخوام عجیبه؟ ای الان میمیرم براشون
کامنت و ووت یادتون نره لاولیا

Sinner [Z.T]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin