آخ از دردش! زین من... دیگر ندارمش!
زین رفت. تمام وجودم رفت نمیدانم چطور دارم هنوز نفس میکشم. زین طوری رفت که انگار هرگز وجود نداشته. اما تی شرت سفیدش هنوز را مبل جا مانده . هنوز بوی زین را میدهدچطور دلت اومد من را انقدر بی رحمانه توی درد رها کنی؟ چطور انقدر ساده رفتی؟
چطور روز تولدم مرا ترک کردی؟ این سال با تو تمام شد ولی با شروعش دیگر تورا نداشتم. برگرد خونه زین من دارم جان میدهم. بدون تو این خونه را نمیتوانم تحمل کنم
وای از شب مهمانی! مهمانی ای که کاردی برای سال نو گرفته بود و من با تو به آن جشن کذایی رفتم
اشتباه اول من این بود که تورا بردم، اشتباه دوم من این بود که نوشیدنی ای برایم آوردند را خوردم، اشتباه سوم من این بود که تو را روی مبل تنها گذاشتم، و اشتباه بعدی من این بود که خودم را نکشتم. و اشتباه هزارم من این بود که دیگر تورا نداشتم.
چه ساده مشروبم را سر کشیدم و فردا صبح تو نبودی. و تنها چیزی که فهمیدم آن بود که تو نیستی. تنها مشروب نبود! منی که ادعا باهوشی داشتم متوجه قرصی که در نوشیدنی ام ریختند نشدم. یادم میاید وقتی آن دختر با من میرقصید تو چگونه مرا نگاه میکردی.
با چشم های درشت شده دستت را به سمت گردنت برده بودی. انگار داشتی خفه میشدی. تو خفه شدی، من تورا کشتم.
حق داری رفته باشی زین اما بدون تو نمیتوانم نفس نفس بکشم. زین من نمیخواستم با آن دختر برقصم. صدای من را میشنوی؟ من در حال خودم نبودم. من حتی نمیفهمیدم او دارد با من میرقصد. و وقتی به خود آمدم و تو دیگر نبودی... نبودی.. فقط نبودی!
حرفم را پس میگیرم تو بهتر از من معنای عشق و شکستن را میدانی.
کجا رفتی؟
خواهش میکنم برگرد. آنقدر شب ها مست کرده ام و سیگار کشیدم که در رگ هایم بجای خون خاکستر جریان دارد. آن پیشخدمت حرام زاده را پیدا میکنم. انتقام نبودنت را ازش میگیرم.خفقان گرفتم. تمام شب و روز تمام این خیابان هارا متر کردم. تمام بیمارستان هارا با اشک شستم. تمام جاها را وجب به وجب گشتم. کجای اين جهانی بی من، که نیستی؟
میدانی، هرچه باشم احمق نیستم. میدانم آنها بلاخره تورا از من گرفته اند. ولی هیچ چیز ندارم که ثابت کنم. بی تو نمیتوانم در آن خانه پا بگذارم.
میدانی عشق من،
گل بدون خار با خار بدون گل خیلی فرق دارد...شب ها توی مسافرخانه یا پارک میخوابم. حالا روی صندلی سرد پارک نشسته ام و سیگار هزارمم را دود میکنم. بی هوا ریختند سرم و تا میخورم مرا کتک زدند.
فکر کنم دستم شکسته. موبایل و پول و ساعتم را بردند. چه اهمیتی دارد؟ تو که نباشی این ها مفت هم نمیارزند
صورتم از اشک خیس شده با خون بینی و لبم قاطی میشود و تبدیل به مخلوطی از کثافط از روی صورتم پایین میروند
پارک سرد است اما سرد تر از قلب من نیست. میخواستم فراموشت کنم اما یاد چشم هایت نمیذارند. تو میگفتی دوستم داری... حالت چطوره منی... پس چرا به دادم نمیرسی؟
رو زمین دراز میکشم و چشم هایم سنگین میشوند. دیگر نمیفهمم. میخوابم و آرزو میکنم دیگر بیدار نشوم.
_______________
منو نزنین من فقط داستان لویی رو دارم بازگو میکنم. من راویم
خلاصه که من چیزی نمیگم تا آخر داستان صبر کنین
لاو يو گایز ممنون بابت همه کامنت های کیوت و انرژی هاتون:> ووت یادتون نره
مراقب خودتون باشین
YOU ARE READING
Sinner [Z.T]
Short Story{Completed} مشتش را بر تیرک ها میکوبد و اصرار دارد که روح میبیند، و او خندید هنگامی که قلبش را از سینه اش بیرون می کشیدند. #1 in zouis