13_برگرد

220 64 36
                                    

وقتی چشم باز میکنم بوی الکل بینی ام را میسوزاند و نور سفید چشمم را میزند. سعی میکنم تکان بخورم اما متوجه میشم دستانم را به دسته های تخت با دستبند بسته اند.

تلاشی نمیکنم خودم را آزاد کنم، چه اهمیتی دارد؟ نگاهم را به لوله سرم که انتهایش به پشت دستم میرسد میدوزم. دست دیگرم را گچ گرفته بودند. تمام بدنم کوفته و خسته بود اما اعتراضی ندارم. حقم است. هر چه بعد از تو سرم بیاید حقم است

کاش می‌توانستم بمیرم ولی حتی این هم دست من نیست. کسی به طرفم میاید با بی میلی به او نگاه میکنم. ادوارد است.

ادوارد می‌گوید :بدجوری زخمی شدی رفیق. دستت شکسته و حسابی کتک خوردی. احتمالا اگه قیافت رو تو آینه ببینی گریه میکنی.

به شوخی بی مزه اش با بی میلی میخندد و من حتی دیگر به او نگاه نمی‌کنم. حرف هم نمیزنم. اگر او مرا لو نداده بود الان زین هنوز کنارم بود

ادوارد با خستگی می‌گوید :تو پارک پیدات کرده بودم. فشارت به شدت پایینه و سیستم بدنت بهم ریخته. یه چند روزی باید اینجا بمونی... کاردی دستور داده بهت دستبند بزنن و بهترین خدمات رو برات ارائه بدن. چون میدونه چقدر کله شق هستی و ممکنه نمونی.

و دیدن لویی تاملینسون در لباس بیمارستان و با چهره ای داغون و نگاهی تهی و خالی که به دستش دوخته شده بود و مچاله شده بود، قلب هر کسی را به درد میاورد.

ادوارد دستش را زیر چانه ام میبرد و وادارم میکند به او نگاه کنم:چقدر داغون شدی

پوزخندی میزنم و اینبار حرف میزنم :میخوام برم، هنوز بیرون شهر رو نگشتم اگه ز...

نمی‌گذارد حرفم را تمام کنم:لویی، اگه بهم قول بدی بذارن درمانت کنن من خودم زین رو برات پیدا میکنم

با خشم به او میپرم :فکر میکنی با بچه طرفی؟ من میدونم شماها ازم گرفتینش فقط هنوز قرارگاه های مختلفمون رو نگشتم. قسم میخورم اگه تا یه هفته دیگه پیداش نکنم تو و کاردی بی رو میکشم

ادوارد دست هایش را به نشانه تسلیم بالا می‌برد : الان نمیتونم باهات صحبت زیادی بکنم لویی. اما خواهش میکنم لجبازی نکن بذار درمانت کنن. تو راست میگی حرفات درستن بذار بهت کمک کنم. بذار جبرانش کنم

با تمسخر جوابش را میدهم: تو خودت منو فروختی دیگه بهت اعتماد ندارم، تو پاداش بهت چی دادن؟ ویلا تو هاوایی؟ یه هرزه دربست اختصاصی؟ یا شایدم کاردی گذاشته به سینه هاش دست بزنی؟

ادوارد سرش را به علامت منفی تکان میدهد:من هیچ چیز نگرفتم. انقدر بی رحم نباش لویی.

دماغم را بالا میکشم و با تحقیر میگویم:اوه چه بد. تو احساسات منو جریحه دار میکنی عزیزم. پس اگه هیچی نگرفتی پس چرا هنوز اهمیت میدی؟

ادوارد لحظه ای سکوت می‌کند و سپس با لبخند کمرنگی میگوید:تو هیچ وقت نمیفهمی لویی.

و بی هیچ حرفی میرود و من را با دنیایی از سیاهی تنها میگذارد.

و حالا همه چیز برایم روشن میشود. ادوارد به من علاقه داشت و خیلی سخت نبود بفهمم چرا مرا لو داده بود.

ادوارد مرا می‌شناخت، از نگاهم فهمید زین را دوست دارم. پس او را حذف کرد ولی متوجه شد ناخواسته مرا اول از همه حذف کرد!

حالا می‌خواهد برایم جبرانش کند چون دوستم دارد و می‌داند دوستش ندارم. چون او در این بازی به من باخت و می‌خواهد کاری کند من ببرم.

چه داستان دردناکی! مرا ببخش ادوارد. که آن کسی که تو میخواستی نبودم. و مرا ببخش زین. که من موقعی که باید کنارت میبودم نبودم.

کاش وجود نداشتم. زین، کاش اینجا بودی. کاش همیشه باشی و من زندگی کنم. کاش همیشه باشی تا نفس کشیدن یادم بماند. کاش برگردی. چون من دیگر کم آورده ام.

____________________

عکس ادوارد عکس چپتره
آدم ها وقتی یکیو دوست داشته باشن خطا های زیادی میکنن..

Sinner [Z.T]Where stories live. Discover now