به طرز عجیبی امروز از همه چیز هراس دارم
اگر این آخرش بود چی؟
اگر اینجا همان دنیای بعد از مرگ است چی؟
اگر یک ساعت دیگر زنده نبودم چی؟
اگر دیگر هیچ وقت تکرار نشد چی؟با کمی خشونت زین را به خودم فشار میدهم و سعی میکنم فکر نکنم. اگر میمردم بهتر بود. چون بهترین خصوصیت مرگ این است که آدم دیگر فکر نمیکند!
اما کسی اینجاست که من برای او زندگی میکنمزین بلند میشود و به آشپزخانه میرود یکهو دلم خالی میشود.
تو در همین خانه ای ولی اگر نباشی چه؟
من فقط نمیدانم بدون تو چیکار کنم
نمیدانم بدون تو چیکار کنم
چیکار کنم....وقتی زین بازمیگردد او را در آغوش میکشم و لب هایش را میبوسم و باز آرام میگیرم
زین بوسیدن را بلد نیست اما سعی میکند مرا همراهی کندبوسیدن ، یکی از بهترین قسمت های دوست داشتن است. من حالت چطوره را میبوسم و جان میگیرم
من تو را میبوسم و تمام درد ها و ترس هایم را فراموش میکنمبوسیدن کسی که دوستش داری برای چندی روحت را از زمین جدا میکند
بوسیدن لبهایش را متوقف میکنم و گردنش را میبوسم. دستم را به زیر لباسش میبرم و از تنش درمیآورم و بعد لباس خودم را. روی او دراز میکشم و تمام زخم ها و بخیه هایش را میبوسم.
تمام اجزای بدنش را میبوسم. با دست هایم کل بدنش را کشف میکنم.
کاش این زخم ها روی بدن من بودند. چقدر میتوانم احمق باشم؟ ولی او زیباست حتی با زخم های بدنش.
گویی از خود بیخود شده ام. آرام شلوارش را در میآورم و پاهای ظریف و بی نقصش را لمس میکنم. ران هایش را میبوسم.
زین ساکت است و چشم هایش را بسته. یکهو یادم میافتد او دوست نداشت من اورا برهنه ببینم. با اینکه بدنش انگار تیکه ای از بدن من بود که با من کامل میشد ولی باید جلوی خودم را میگرفتم.شاید داشتم اذیتش میکردم
با بی میلی و کمی ناراحتی از روی او بلند میشوم و لباسش را به طرفش میگیرم:
متاسفم عزیزم.
زین کمی گیج است. با حالت لجبازی دستم را کنار میزند و سمتم خم میشود و من را میبوسد.
او را کوتاه میبوسم و از خودم جداش میکنم. چشم های زین میدرخشد.دستم را روی گونه اش میگذارم:
تو زیبا ترین چیزی هستی که خدا به این دنیا هدیه داده. هیچ وقت ترکم نکن. بدون تو زندگی من تیره و تاره
زین دستم را میگیرد و با مهربانی ساده ای میگوید:
لویی. من.... حالت چطوره.
خدای من اون بیشتر از این هم میتواند شیرین باشد؟ دوستش دارم. با تمام وجودم
_______________
دوست داشتنی هام باز واتپد عن بازی شو شروع کرده دیگه نمیذاشت کامنت جواب بدم. بابت همه حمایت ها و کامنت های خوشگلتون ممنونم. لاو یو عال❤️مراقب خودتون باشین ممنونم که میخونیدش
YOU ARE READING
Sinner [Z.T]
Short Story{Completed} مشتش را بر تیرک ها میکوبد و اصرار دارد که روح میبیند، و او خندید هنگامی که قلبش را از سینه اش بیرون می کشیدند. #1 in zouis