و بلاخره پارت آخری که خواننده های قدیمی منتظرش بودن
__________________________دکتر ها قبل از اینکه قلب زین را دربیاورند به من گفته بودند که موقع عمل قلبش از کار ایستاد. اما زین لبخند میزد. و من تا عمق جانم آتیش میگیرم. من باعث شده بودم قلب زین دیگر کار نکند. زودتر از موعود کار نکند.
برای زین این باور آمده بود که من او را ترک کرده ام. و من پر از گناه بودم. لویی تاملینسون گناهکار
به دلایلی دیگر هرگز نمیخواستم زین را برگردانم.هر روز ربات بی جانم را بغل میگیرم برایش لالایی میخوانم، با او تلوزیون تماشا میکنم، از اتفاقات روزمره ام برایش سخن میگویم. مدام از او معذرت میخواهم و به او میگویم چقدر دوستش دارم. زین سرد است. خاموش و تاریک. دیگر هیچ وقت جوابم را نخواهد داد. لباس هایش را بغل میگیرم و بو میکشم اما زین خاموش است.
از کارم استعفا دادم. هنوز در خانه من با زین زندگی میکنم و زین بی جان هر روز کنارم است بدون آنکه کسی بخواهد اذیتش کند یا او را از من بگیرد. اگر زین را دوباره به کار می انداختم دوباره از من گرفته خواهد شد.
زین، تنها عشق من به خواب رفته و قصد بازگشت ندارد. زین شیرین و کوتاه بود. کاش من به جای او میرفتم. قرار است خواهرزاده کاردی را ببینم. آنقدر پول بابت قلب زین به من داده که میتوانم یک کشتی بخرم، اما همه آن را بخشیده ام.
قلب زین هیچ قیمتی ندارد و نخواهد داشت.
قلبی که صادقانه لویی تاملینسون گناهکار را دوست داشت. وارد اتاق خواهر زاده کاردی میشوم. مادرش تریشا، کنار تخت او ایستاده و لبخند میزند. خواهر زاده کاردی به من نگاه میکند و از دیدن چشم هایی آشنا جا میخورم. چشم های عسلی محاصره شده در مژه های بلند...
اما بلافاصله خودم را لعنت میکنم که چرا همه کس را زین میبینم. ماسک اکسیژن را از صورتش برمیدارد و تازه صورتش را میبینم. صدای ادوارد توی سرم تکرار میشود:
من زین رو از خواهرزاده کاردی کشیدم. فقط یکم چشم هایش را درشت تر و پیشانی اش را بلند تر. لب هایش را هم گوشتی ترمن خشکم میزند. آشنا میخندد و با صدایی گرم. آشنا میگوید :
آقا، شنیده ام که شما زندگی مرا نجات دادید. با اهدای قلب ربات فوق العاده تان. بی نهایت ممنونم. سلام، من زین هستم. حال شما....لویی؟_____________________
خب چطور بود؟! =))))
سوال ها و نظر ها و هرچیزی که فکر میکنید رو برام بنویسید فردا برای چپتر خداحافظی سوال هاتون رو پاسخ میدم
سینر متفاوت بود. دوستش داشتم=)
YOU ARE READING
Sinner [Z.T]
Short Story{Completed} مشتش را بر تیرک ها میکوبد و اصرار دارد که روح میبیند، و او خندید هنگامی که قلبش را از سینه اش بیرون می کشیدند. #1 in zouis