برای شما یک خبر دارم. آنها فهمیدند. بهترین دوستم مرا فروخت. به همه آنها گفت من زین را اختراع کردم. ادوارد خیلی ساده مرا فروخت. این واقعا مزخرف بود.
حالا آنها میخواستند بیایند و او را از من بگیرند. زهی خیال باطل! به آنها همچین اجازه ای نخواهم داد. آنها همین امروز میایند
از شدت حرص موبایلم را بر دیوار کوبیده ام و حالا شکسته در کف اتاق افتاده. نه تنها موبایلم بلکه پشتم شکسته. سه شب را بی خوابی کشیده ام.
تلفن را در یخچال گذاشته ام و پرده هارا کشیدم . و تمام مدت هیچکس جز زین از من سراغی نگرفته.زین در اتاق نشسته و بیرون نمیآید. او حالا از من میترسد این بد است... او از من هراس دارد. کسی که تمام هستی من است از من هراس دارد. از صدای شکستن پشتم ترسیده
نمیتوانم به او دلداری بدهم وقتی تا عمق قلبم احساس خیانت میکنم. ادوارد چطور توانستی با من همچین کاری بکنی؟
به اتاق زین میروم با چشمانی خون گرفته به او میپرم:
هر صدایی شنیدی، حتی اگه من داشتم اسمت رو عربده میزدم یا اونا داشتن منو میکشتن، تو از این اتاق بیرون نمیای! فهمیدی؟بلند سرش داد میکشم و او همچون کودکی بی پناه کنار دیوار جای میگیرد. از اینکه سرش داد میزنم متنفرم اما باید از او محافظت کنم.
اگر قیمت امنیت زین جان من بود همین الان جانم رو به زیر قدم هایش میریختم. از اتاقش بیرون میروم و در را قفل میکنم.
و بعد پونزده دقیقه صدای دری که بدون اجازه من باز شد را میشنوم. کاردی اول آنها ایستاده و ادوارد هم کنارش. متوجه چیز عجیبی شدم. چشمان ادوارد غمگین است؟
کاردی رو به من با ذوق میگوید :
کجاست؟دست به سینه و حق به جانب میپرسم :
چی کجاست؟کاردی دستش را تکان میدهد:
ربات تو. میخوام ببینمش. باید اون رو ببرم آزمایشگاه و توی دنیا ثبتش ک....حرفش را قطع میکنم:
اون با شما نمیاد. اون همین جا میمونه و هرگز نمیره.یکی از دانشمند ها رو به من پرخاش میکند :
چه مزخرفی گفتی؟کاردی زهرخندی میزند :
اگه به من ندیش ، به زور ازت میگیرمشو به دستیار هایش اشاره میکند. یکی از آنها سمت من میآید من را هول میدهد. آنقدر محکم که سرم به دسته مبل میخورد و گیج میشوم و درد تمام وجودم را میگیرد .
اما الان وقتش نیست. به زور بلند میشوم و بطری مشروب را از روی میز برمیدارد و به دیوار میکوبم. خرده های شیشه و مشروب همه جا میریزد. بقیه آن را برمیدارم سمت آنها میگیرم :
جلو نیاین اگه بیاین قسم میخورم که شاهرگ یکی تون رو میبرم!
و بعدش خودم رو میکشم!مایع گرمی از پیشانی ام سرازیر شده و سرم صدای سوت قطار میدهد. کاردی با حرف آخر من رنگش میپرد :
تاملینسون بس کن دیوونه شدی!؟میخندم:
آره من دیوونه شدم. هرگز حق ندارین اون رو با خودتون ببرید.خون پیشانی ام را با دست پاک میکنم. زین دارد خودش را به در میکوبد تا بیرون بیاید. صدای زمزمه های پر از بغضش را میشنیدم:
_لویی... لوییادوارد رو به کاردی میگوید:
رئیس اون اسیب دیده. الان وقت بردن اون ربات نیست. یه وقت دیگه این کارو میکنیم
جا میخورم. از ادوارد انتظار طرفداری نداشتم. کاردی دندان هایش را به هم میسابد:
منتظرم بمون تاملینسون، یه روز پشیمونت میکنم.و از خانه من بیرون میروند. باید یکم به خودم تسلط داشته باشم تا زین را آرام کنم. روی مبل میشینم و سیگار میکشم. خون سرم را با دستم پاک میکنم.
با مشت محکمی که زین به در میکوبد و کمی از آن ترک برمیدارد و به دنباله آن ناله بلند و پر دردش از جا میپرم:
لویی... زین... لویی!بلافاصله قفل اتاق را باز میکنم و به اتاق زین میروم. جلوی در مچاله شده و میلرزد
مشت هایش را بین موهایش سفت کرده. او را محکم در آغوش میگیرم:
تموم شد، تموم شد! نترس عزیزم!_______________
لاو يو آل
مراقب خودتون باشید
YOU ARE READING
Sinner [Z.T]
Short Story{Completed} مشتش را بر تیرک ها میکوبد و اصرار دارد که روح میبیند، و او خندید هنگامی که قلبش را از سینه اش بیرون می کشیدند. #1 in zouis