اتفاقا مثل باد پشت سر هم برات رقم میخورن...اتفاقایی که شاید پسر مو فرفری تا دیروز فکر میکرد دیگه هیچ وقت نمیتونن حتی یک ذره خوب باشن. ولی انگار هیچ چیز اونجوری که اون توقع داره پیش نمیره...
وارد آشپرخونه شد و به کابینت های خالی و خاک گرفته نگاه کرد. امروز روز تعطیلش بود و دوست فرصتطلبش این فرصت رو از دست نداده بود.
آشپزخونهش تقریباً خالی بود و به غیر از قهوه و چند بسته نودل و چندین شیشهی الکل نیمهپر چیزی توش پیدا نمیشد.
هری: هی مهمون ناخونده، من فقط قهوه دارم میخوری یا نه؟
با صدای تقریباً بلند و گرفتهای پرسید و منتظر جواب شد. نایل درحالی که نگاهی به اطرافِ خونهی خاک گرفته و تاریک که معلوم بود بعد از اون اتفاق کاملا نادیده گرفته شده بود مینداخت، وارد آشپزخونه شد و به چهارچوب تکیه داد.
نایل: بله آقای غرغرو قهوه خوبه. بعدا یک دستی به سر و روی خونه باید بکشیم
هری: باشه بعدا خودت یک دستی به سر و روش بکش
نایل هوم آرومی گفت و بیشتر وارد آشپزخونه شد و کنار میز ایستاد. انگشتشو روی میز کشید و نگاش کرد. اگه یک فکری واسه این پسر نمیکرد احتمالا توی همین خاکا خفه میشد...
نایل: فردا تو تایمی که تو خونه نیستی به یک کارگر میگم بیاد اینجارو مرتب کنه
هری یکی از لیوانای قهوه رو جلوی دوستش گذاشت و خودشو روی صندلی انداخت.
هری: پولشم خودت بده
جرعهی بزرگی از قهوشو خورد و دوباره نگاهی به اطراف کرد. خونهی خوشدکوری که خیلی از لحظات خوبشونو توش گذرونده بودن و گرمای محبت و خوشحالی از همه جاش حس میشد، حالا تاریک و سرد بود و خاک به روی تک تک خاطرات خوبشون نشسته بود...
نایل: پسر من نمیخوام دخالتی تو زندگیت کنم. ولی به نظرم کمکم یک فکری به این وضعیت بکن_
افکاری که توی سر هری میچرخیدن خیلی بیشتر از اونی بودن که بهش اجازهی گوش دادن به دوستش و زندگی کردن تو لحظه رو بدن...
اون عاشق اون پسر بود. عاشق 'برنت'ش بود. و حالا خودش و خودخواهیاش جون عشقش رو گرفته بودن. چجوری میتونست خودشو ببخشه و به زندگی عادیش برگرده؟ چجوری میتونست دوباره زندگی کنه و عاشق بشه؟ اون حق عاشق شدن نداشت...
اون پسر بهش یک زندگی داده بود. بهش عشق داده بود. و هری در عوض...
نایل: هری اصن حواست به من هست سه ساعته دارم نصیحتت میکنم؟
هری سرشو از بین دستاش درآورد و گیج به نایل نگاه کرد. اون واقعا داشت این همه مدت حرف میزد؟
YOU ARE READING
Punishment of love [L.S]
Fanfiction- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...