یک هفته گذشته بود. هفت روز کامل که روح دو پسر توی دریای سردرگمی و قلبشون دست هم، و دور از هم گیر کرده بود.
یک هفته که دیگه "ما" یی وجود نداشت و یک هفته که هیچ صدایی جز فریاد دردناک عشق جنگل و دریا به گوش نمی رسید.
«– تو همیشه پیشم می مونی. درسته؟
+ من هیچوقت قرار نیست ترکت کنم. تو که قرار نیست منو ترک کنی مگه نه؟
– هیچوقت بیبی. هیچوقت.»
قرار بود برای همیشه پیش هم باشن، مال هم باشن. قلباشون پیش هم بتپه و روحاشون با وجود هم زنده بمونه.
اون جنگل قسم خورده بود. پیش خودش، پیش دریاش، پیش تک تک ذرات هوا و تک تک ساقه های باریک چمنای نمداری که اون شب اطرافشون بود. قسم خورده بود که همیشه پیش دریاش بمونه. پیش تنها آرامشی که می شناخت. که اجازه نده هیچ مردابی عشق رنگیشونو توی سیاهی خودش غرق کنه. که نذاره هیچ چیزی بینشون فاصله بذاره؛ حتی خشم دنیا.
ولی اون شکست. در برابر تصمیمای بیرحمانهی دنیاشون به زانو در اومد و اجازه داد عشقشون، با تمام عظمتش، روی زمین پَست دنیا خاک بخوره.
ولی... قبلا هم گفته بودیم هرچیزی پایانی داره. درست مثل لحظات خوب زندگیشون. و همینطور تحمل جنگل برای دوری از دریاش.
حالا آخرین ذرات ساعت شنی تحمل پسر چشم سبز هم پایین ریخته بود. دیگه حتی لازم نبود تمام دنیا برای شنیدن ناله های بیقرار قلبش ساکت شن.
اون توی خیابون بود و داشت به سمت جایی می رفت که قلبش بهش می گفت. به جایی که سبز به آبی می رسید.
صدای مخالفت کرکنندهی دنیا؟ اهمیتی نداشت. نگاههای قضاوتگر مردم رو ظاهر بهم ریختش؟ اهمیتی نداشت.
هیچ چیز و هیچ چیز اهمیتی نداشت تا زمانی که عشق بود. مخالفت های دنیا اهمیتی نداشت تا زمانی که ملودی آرامش بخش عشقشون توی گوشاش می پیچید.سرشو با قطع شدن حرکت پاهاش بالا برد و به رو به روش نگاه کرد. خونهی پسر چشم آبیش... کسی که بهش آسیب زده بود و حالا فقط امیدوار بود بتونه بخششو به دست بیاره.
قدمای آروم و مرددشو به جلوی در کشوند و رو به روش ایستاد. اگه لویی نمی خواست دوباره ببینتش چی؟ اگه نتونه دیگه اعتمادشو جلب کنه. اگه اون دیگه عاشقش نباشه.
ابر سیاه افکارش با برخورد دستش به زنگ در، به سرعت محو شد.
دستشو با شدت عقب برد و خودشم چند قدم عقب رفت. آماده نبود. حتی بعد از تمام سختیایی که تو این هفت روز تحمل کرده بود.
چرخید و خواست فرار کنه ولی باز شدن در مانعش شد. اوه! عالی شد.
لیام: عام سلام؟
YOU ARE READING
Punishment of love [L.S]
Fanfiction- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...