این دنیا مثل وارد شدن به دریاست.
موجا تورو با خودشون به وسط دریا می برن. جایی که کسی نیست بهت دریانوردی یاد بده. کسی نیست که اگر غرق شدی کمکت کنه. کسی نیست که تورو با خطرات پیش روت آشنا کنه.
تلاش می کنی تا راه خودتو پیدا کنی ولی ممکنه هر لحظه از هدفت دورتر بشی. ممکنه درست از کنار راه درستی که باید بری رد شی و نفهمی. ممکنه هزارتا راهو امتحان کنی غافل از اینکه چندمین بار یک راه تکراریو رفتی.
همونطور دور خودت می چرخی، بیشتر گم می شی، بیشتر خسته می شی، بیشتر "سردرگم" می شی؛ ولی در نهایت بازم نمی دونی که سرانجامت غرق شدنه یا بازگشت به 'خونه'
•••
–«سلام فرفری.. خوبی؟»
–«دیشب خیلی برام فوق العاده بود. تو فوق العاده بودی. مرسی برای دیشب..»
–«هری؟»
–«پیاما رو می بینی؟»
–«چرا تلفنتو جواب نمی دی؟»
–«خوبی بیب؟ داری نگرانم می کنی... »
–«هری لطفاً اگه می بینی جواب بده»
•••
برای بار هزارم نگاهی به پیامای بیشماری که از چند ساعت پیش فرستاده بود کرد.
نزدیک ۱۰ ساعت بود که از هری خبری نداشت. نه پیاماشو جواب داده بود و نه تماسایی که گرفته بود.
و لویی می ترسید از اینکه دیشب هریو ناراحت کرده باشه و بدتر از اون... اینکه بلایی سرش اومده باشه. هری کسی نبود که بی دلیل جواب پیاماشو نده.
سرشو رو دستاش گذاشت و پاهاشو عصبی به زمین کوبید. به هیچ وجه نمی تونست طوفان شدید افکارشو کنترل کنه. اونا دوباره شبیه قبل شده بودن؛ توفنده و وحشی...
تقهی آرومی به در وارد شد ولی لویی واکنشی نشون نداد و بازم به زمین زل زد. مغزش از استرس کاملاً از کار افتاده بود.
در بعد از چند ثانیه باز شد. زین وارد اتاق شد و نگاهی به پسر عصبیای که رو تخت نشسته بود انداخت. خیلی وقت بود اونو تو این حالت ندیده بود.بی اراده ابروهاشو توهم کشید و یکم بهش نزدیک تر شد.
زین: لویی خوبی؟
صدای آرومش لوییو از افکارش بیرون کشید و نگاهشو به سمت خودش کشوند. پسر چشم آبی نگاه سردرگمی به زین انداخت و سرشو تکون داد قبل از اینکه انگشتاشو توهم قفل کنه و سرشو دوباره پایین بندازه.
زین گیج از رفتار سردرگم لویی جلو رفت و کنارش رو تخت نشست.
زین: چی شده لو؟ درمورد هریه؟
لویی: آره
خیلی آروم جواب داد و پوست لبشو جوید.
لویی: از زمانی که برگشتیم، بهم پیام نداده. حتی جواب تلفنا و پیامامم نداده. می ترسم رفتار دیشبم ناراحتش کرده باشه.
YOU ARE READING
Punishment of love [L.S]
Fanfiction- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...