هری: لویی، باید باهات حرف بزنم.پسر چشم آبی سرشو با شنیدن صدای آروم و گرفتهی هری بالا آورد. این لحن... خوب نبود نه؟
با شک رو تخت نشست و نگاهشو به صورت گره خورده ی هری دوخت.لویی: هز... چیزی شده؟
گفت ولی نتونست نگاه هریو به سمت خودش بکشه. فقط آب دهنشو قورت داد و منتظر یک جواب از طرفش شد. مطمئن بود کاری نکرده.
هری: من خسته شدم لویی. واقعا خسته شدم.
با همون تُن صدا گفت قبل از اینکه سرشو بالا ببره و با اخمای بههم گره خوردهی لویی مواجه بشه. اوپس!
لویی: این... یعنی چی؟ از چی خسته شدی؟
هری: خسته شدم از اینکه... از اینکه...
یکم مکث کرد تا بتونه بقیه جملشو تو ذهنش مرتب کنه ولی صدای نه چندان آروم اون پسر تمرکزشو شکست.
لویی: از چی هری؟
پسر فرفری نگاهشو به چشمای نگران لویی دوخت و حرفی که باید میگفتو فریاد زد.
هری: خسته شدم از اینکه اینقد دوستت دارم و نمی تونم به اندازه کافی بهت بگمش و خسته شدم از اینکه اینقد پرفکتی.
فریاد زد و به صورت هنگ کردهی لویی چشم دوخت. یکم گند زده بود و تقصیر خودش نبود. همش تقصیر اون پاپی مو مشکی عوضی بود. دقیقا همون کسی که چندثانیه بعد صدای خندش کل اتاقو پر کرد.
زین: لویی... قیافت...
گفت، سرشو عقب انداخت و دستاشو رو شکمش گذاشت تا بتونه به خندش ادامه بده. حقشون بود. هنوز گلوش از اون بلوجاب کوفتی دیشب درد می کرد.
لویی چشمای قرمز شدشو بین اون چند نفر چرخوند. واقعا؟
لویی: راههای بیشتری برای گفتن این جمله می تونستی پیدا کنی.
هری: زِ _
زین: گوه نخور. من نگفته بودم بهت.
گفت و... سکوت..!
لیام: بیب ریدی..
سکوتو شکست و از پشت زینو که هنوز داشت جمله خودشو آنالیز می کرد، بغل کرد.
هری نگاهشو از اون دوتا گرفت و به سمت لویی که هنوز بدون هیچ حرکتی سرجاش ایستاده بود رفت.
هری: لووو.. شوخی بود. ببخشید. آخرین جرئتی که زین دیشب بهم گفته بود همین بود. مجبور بودم انجامش بدم.. و خب یکجورایی بازم بهت گفتم چقد دوست دارم
آروم گفت و لوییرو بغل و دستاشو دورش حلقه کرد. بالاخره اون ابراز علاقشو کرده بود. فقط یکم متفاوت تر. فقط یکم!!
لویی: می دونم؛ ولی تقریبا سکته کردم.
هری: دوست دارم.
لویی: منم فرفری. خیلی دوست دارم.
ESTÁS LEYENDO
Punishment of love [L.S]
Fanfic- من همه چیو نابود کردم... دریامو از دست دادم... آرامشمو از دست دادم... من "ما" رو نابود کردم... حالا چجوری باید ادامه بدم...؟ چجوری باید بدون اون ادامه بدم...؟ با دستای خودم تنها رنگی که تو زندگیم بود و پاک کردم... از خودم دورش کردم... بازم ترسو بو...