part 16

144 45 82
                                    


عشق می‌تونه شیرین باشه. به قدری شیرین که مرغوب‌ترین عسل جهان هم هیچ شانسی در برابرش نداشته باشه. می‌تونه دنیاتو رنگی کنه... میتونه کاری کنه که از ته دل احساس خوشبختی کنی...

ولی اون می‌تونه تلخ باشه. اون تلخی مثل زهر نیست؛ مثل طعم قهوه ست. تلخ ولی دوست داشتنی... جوری که می‌تونه چشمتو به اتفاقاتی که اطرافت داره میفته باز کنه و تو رو از دنیایی که سالها ازش بی اطلاع بودی آگاه کنه.

ولی تمام اینا برای یک عشقِ درسته... چی میشه اگه دنیا به یک نفر اجازه‌ی عاشق شدن نده...؟ اون وقت، عشق بازم همینقدر شیرینه...؟

•••

نباید فکر می‌کرد... نه به امشب، نه گذشتش و نه آینده‌ی تلخی که ممکن بود براش رقم بخوره.

توی این چندوقت به اندازه کافی فکر کرده بود.. به هرچیزی که پایه و اساس زندگیشو تشکیل داده بود و هرچیزی که اون بنیان رو تکمیل می‌کرد...

هرساعت... هرروز... هرهفته... تمام وقتشو به فکر کردن اختصاص داده بود...

اجازه داده بود افکار تلخش تو قلمروی مغزش فرمانروایی کنن. ولی حالا دیگه کافی بود... حتی اگه لازم بود با دیوار و گلدونای خشک شده حرف بزنه بهتر از این بود که به افکارش اجازه برنده شدن بده...

روی تخت نشست و چشمای سبزشو به اطراف اتاق چرخوند. چند وقتی میشد که به دکور اون اتاق حتی نگاه نکرده بود. اونجا فقط می‌خوابید و بیدار میشد... بدون هیچ توجه خاصی به اطرافش...

نگاهشو به سمت باند سفیدی که با دقت دور ساعدش پیچیده شده بود چرخوند.
بخش کوچیکیش از خونریزی کمِ دستش قرمز شده بود و با سفیدیِ اطرافش هارمونی عجیبی درست می‌کرد‌‌. شاید... شاید شبیه یک تابلو نقاشی بود..؟ تابلویی که با خون و درد کشیده شده بود تا بتونه احساسات رو منتقل کنه.. این عجیب بود.. و شاید زیبا.

روی تخت دراز کشید و دستاشو پشت سرش حلقه کرد. لبخند کوچیکی زد و به سقف بالای سرش نگاه کرد.

وقتش بود برای یک شبم که شده به مغزش استراحت بده و بر خلاف خواسته‌ی دنیا اعصابشو آروم کنه. به هرحال اونم یک آدم بود. نیاز به استراحت داشت...

•••

سوز هوای سرد به صورتش سیلی زد و چشمای آبی خستشو سوزوند. پالتوی هری رو محکم تر دور بدنش پیچید و به راهش ادامه داد.

"منم ازت خوشم میاد"

این حرف.. حرفی که باعث شد دوتاشون برای بار دوم چند دقیقه سکوت کنن تا شاید بتونن تلاطم دیوونه کننده‌ی اقیانوس مواج مغزشونو آروم کنن...

و بعد از اون فقط چندتا جمله بینشون گفته شد و لویی از خونه بیرون اومد.

هری میخواست تنها باشه و حالا لویی هم دقیقا به همین نیاز داشت. نه برای فکر کردن... فقط برای مرتب کردن مغز شلوغش

Punishment of love [L.S]Where stories live. Discover now