part 7

185 63 48
                                    


سردرگم، گیج، گمشده...

تنها چیزایی که تو اون حالش میتونست حس کنه... حس لعنتیِ گناه و دلتنگیش مثل یک دریای سیاه و غلیظ اطرافش رو گرفته بودن و اونو به یک مرگ تدریجی مهمون میکردن... مرگی که دردش از هزار بار مردن و زنده شدن بیشتر بود... مرگی که خودش باعثش شده بود و انگار کسی نمیتونست کاری براش بکنه.

مایع سیاهِ دریای زشت و بیکران زندگیش مثل یک باتلاق اطرافش رو میگرفت و تک‌تک سلول‌های بدن اون پسر چشم سبز رو به مرگ دعوت میکرد.

+هی؟ هری؟ اگه میشنوی لطفاً یک چیزی بگو

اون صدا رو می‌شناخت... اون صدای آشنا و نازک رو می‌شناخت... میخواست جواب بده ولی با باز کردن دهنش اون مایع سیاه راهشو به داخل بدنش پیدا کرد... آخرین چیزی که لازم بود تا دست از تقلا کردن بکشه... احساس خفگی و مرگ...

_هری؟ هری جواب بده. لعنت بهت نباید میذاشتم بری اونجا

بدنش ببیجون‌تر از اونی بود که بتونه به لحن عصبیِ دوستش واکنشی نشون بده.

دیگه دست از تقلا کشیده بود... دست از الکی تلاش کردن برای دراومدن از باتلاق مرگش کشیده بود.

اجازه داد ذره‌های آخر انرژیش از بدنش بیرون برن... شاید اینجوری راحت بشه.

شاید اونور خوشبخت‌تر بشه... توی اون دنیای دیگه... البته اگر دنیایی وجود داشته باشه...

•••

روی صندلیِ سرد و فلزی اون راهروی دراز و سفید رنگ، کلافه و مضطرب تکونی خورد. حدود یک ربع میشد به بیمارستان رسیده بودن و هنوز از اون موجود فرفری خبری نداشت...

پسری که بنظر دوستش بود توی راهرو راه می رفت و زیر لب غر میزد و به هر صدایی که اطرافش میومد واکنش نشون میداد.

وضعیت عجیبی برای لویی بود. حس اینکه شاید حال بد هری تقصیر اون باشه داشت روانیش میکرد. قطعا اگه تا چند دقیقه دیگه چیزی از زیر زبون اون پسر بلوند نمی‌کشید دیوونه میشد. شاید یکم فضولی بد نباشه... هوم؟

لویی: عام ببخشید؟ حال هری که بخاطر من یا همچین چیزی بد نشد؟

پسر مو بلوند سرشو که بین شونه‌هاش پایین افتاده بود بالا گرفت و به لویی نگاه کرد... میشه گفت اینقدر استرس داشت که تا الان اون پسر رو دقیق ندیده بود. سری به نشونه مخالفت تکون داد.

نایل: نه بخاطر شما نیست... هر چند وقت یکبار اینجوری میشه ولی انقدر شدید نه...- مکث میکنه - و راستی مرسی که زنگ زدین به آمبولانس وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش می‌اومد

پسر مو فندقی لبخند گرمی زد و آروم سرشو تکون داد. واقعاً دلش میخواست بپرسه مشکل اون فرفری چیه ولی انگار الان وقت خوبی نبود...

Punishment of love [L.S]Onde histórias criam vida. Descubra agora