part 1

438 66 4
                                    

"پسرم، بلند شو دیگه... "

"جانگ کوک .. پاشو دیگه خرگوشک مامان ، پاشو صبح شده دیرمون میشه ها ، مگه تو نبودی که میگفتی میخوای بری قایق سواری هااا.. خیلی خب پس منو آپا داریم میریم دیگه ."

جانگ کوک با شنیدن این حرف مادرش ، دست  از خواب شیرینش کشید .  سریع پاشد و روی تختش نشست با دیدن مادرش کنار در که سعی داشت، جلوی خنده شو بگیره اخمی کرد و گفت :

"آپا ، اوما کوکی رو نبره قایق سواری ؟"

پدر جانگ کوک با شنیدن این حرف پسرش سمت اتاقش اومد و همسرش رو از پشت بغل کرد و گونه اش رو بوسید .

"اگه کوکی قول بده الان سریع بلند بشه چرا که نه اوما میبرتش قایق سواری. "

کوک  با چشمایی که میدرخشید با لحنی  که هیجانش کاملا مشخص بود گفت:

"کوکی ماهی هم ببینه ؟"

مادر جانگ کوک با خنده گفت :

"اره اره ماهی ببینه ،حالا پاشو بدو برو دست و صورتتو بشور که صبحونه تو بخوری ."

جانگ کوک سریع بلند شد یه نفس عمیق کشید؛ بازم مثل همیشه عطر قهوه های پدرش خونه رو پر کرده بود و کوک عاشق این عطر بود ... عطر قهوه ..
این عطر، عطری بود که اون از بچگی باهاش بزرگ شده بود ؛ براش معنای عشق و محبت رو داشت .

...***
..**
.*

"خب همه چی رو بر داشتیم، الان مونده فقط خرگوشک کوچولومونو برداریم و بریم."

با این حرف پدر جانگ کوک ، سمت جانگ کوک رفت و بلندش کرد و روی کولِش گذاشت و به سمت ماشین رفت . امسال قرار بود به ججو برن چون جانگ کوک تازگی ها عاشق قایق سواری شده بود و تصمیم گرفتند که اون رو به اونجا ببرند.

جانگ کوک روی صندلی عقب نشسته بود و خوابش برده بود . کوک خیلی شیرین بود بعد از اومدن اون با اینکه زندگیشون خیلی سخت بود ؛ کم کم همه چیز درست شده بود و الان وضع زندگیشون خیلی خوب بود .

جانگ کوک معجزه زندگی اونا بود. اما همیشه زندگی طبق چیزای رویایی پیش نمیره ؟! درسته ؟؟!

صدای بلند بوق ماشین و جیغ های مادرش که اسمشو صدا میکرد...

"جانگ کوک .. جانگ کوک ‌... کوک .. پسرم "

با صدای مادربزرگش از خواب پرید ؛ بازم این خواب همیشگی .

"پسرم بازم داشتی خواب میدی ؟"

"چیزی نیست مامان بزرگ نگران نباش ، من خوبم .
راستی ساعت چنده ؟"

"ساعت  یازده شده پسرم ."

(چی ساعت یازده شده بود ! این به این معنی بود
که دیرش شده ای خدا امروز انگار قرار نبود شانس بهش رو کنه)

{بچه ها اینا که اینجوری تو پرانتز میزارم افکار شخصیتاس خب :) }

"وای دیرم شده کهههه."

"منم تعجب کردم که چرا جانگ کوک سحر خیزمون اینقدر دیر بیدار شده؛ پس اومدم که خودم بیدارت کنم."

جانگ کوک لبخند خرگوشی به مادر بزرگش زد و گفت :

"یااا مامان بزرگ مسخره ام نکن همش چند بار این جوری دیرم شده."

"صد بار بهت گفتم دیر نخواب بچه، معلوم نیست چی کار میکنی ؟ نکنه دوست دختر گرفتی ها؟ باید به یونگی بگم دست به کار بشه بریم خواستگاری ؟؟"

"یاااا مامان بزرگ ،چرا دیگه پای یونگی هیونگ رو میکشی وسط در ضمن تو که میدونی دیگه، من .. "

"خب پس این پسر خوشبخت کیه ؟"

جانگ کوک درحالی که بلند میخندید گفت :

"مامان بزرگ اذیت نکن دیگه . تو که میدونی کسی تو زندگیم نیست ."

"میدونم پسرم ،داشتم باهات شوخی میکردم ، ولی باید به فکر خودتم باشی تا کی میخوای تنها باشی
منم که نمیتونم همیشه پیشت باشم ."

(تنهایی ؟!! علی رغم کسای زیادی که به کوک درخواست داده بودند اون به همشون جواب رد داده بود چرا ؟ خودشم نمیدونست حتی سعی هم کرده بود که ازشون خوشش بیاد اما قلب لجبازش برای هیچ کس نمیتپید و شعار زندگی اونم این بود "ترجیح میدم بمیرم تا بدون عشق زندگی کنم "
و به هیچ وجه هم قصد دست کشیدن از شعار و سرلوحه زندگیش رو نداشت .)

"مامان بزرگ ، میدونی که فعلا اصلا برای این چیزا وقت ندارم و خب کسی رو هم پیدا نکردم که ازش خوشم بیاد."

" میدونی که عشق وقت قبلی نمیگیره کوک ، امیدوارم یه روز اون شخصی که دوستش داری رو پیدا کنی . "

و بعد از کمی مکث ، قبل از خارج شدن از اتاق کوک با لحنی که سعی میکرد کمی عصبانیش کنه گفت :

"حالا هم بدو برو من دارم میرم خرید صبحونه تو اماده  میکنم  ؛ کوک اگه ایندفعه بدونه صبحونه بری خودم میدونم با تو . "

"چشم مامان بزرگ ، فعلا. :

بعد از رفتن مادر بزرگش سریع به سمت کمدش رفت تا لباساشو عوض کنه . اینبارم اگه بدونه صبحونه میرفت مطمئن بود ؛ شب زنده نمیمونه پس باید عجله میکرد.

بعد از اون تصادف ، چند وقتی پیش دایی اش مونده بود . اما  به اصرار های مادربزرگش و اینکه یونگی نمیتونه  به درستی از جانگ کوک مراقبت کنه بعد از حدود یک سال پیش مادربزرگش توی نیویورک رفت .

مادربزرگش خیلی دوستش داشت و اون توی آسایش و رفاه بزرگ شد  ، پیش کسایی بود که دوستش داشتند اما همیشه یه خلاء  گوشه  و کنار قلبش حس میکرد که نمیدونست چه جوری پر میشه .

-------------------------♡---------------

های کیوتی ها
اینم از پارت اولمون *-*

روند داستان اروم  پیش میره امیدوارم دوستش داشته باشید و ازش حمایت کنید 💕

_نظرتون راجب مامان بزرگ کوک چیه ؟

من که به شخصه عاشقشم خیلی باحاله و همینطور روشن فکر

گایز اینو درحالی نوشتم و آپ کردم که فردا امتحان دارم . پس با ووت ها و کامنتهای خوشگلتون بهم انگیزه بدید .
💜💜💜💜

 °•Jeon' Cafe'☕•° Where stories live. Discover now