Love may be blind, but it can sure find its way around in the dark!
عشق شاید کور باشه اما مطمئناً میتونه راهشو تو تاریکی پیدا کنه!
....................................................
سمت میز و صندلی های راحتی و رنگی ته کافه رفتم و کنار پنجره نشستم . از پنجره به بیرون خیره شدم . مردم مدام در حال رفت و آمد بودند . چه قدر زندگی میتونه عجیب باشه . هر کدوم از این آدما یه داستانی برای خودشون دارند . کنجکاوم که بدونم پایان داستان هر کدوم چه جوریه .
من .... داستان زندگی من ... من خانواده خوبی دارم و دوستایی که دوستم دارند . اما نمیتونم بگم زندگیم کامله ، یه خلاء توی تمام لحظه های زندگیم حس میکنم که با هیچ چیزی قابل پر شدن نیست .
مثل کسی که چیزی رو گم کرده اما نمیتونه پیداش کنه . دنیا خیلی عجیبه هر اتفاق کوچیک میتونه یه مسیر جدید توی سرنوشتت ایجاد کنه .با صدای گارسون که صدام زد به خودم اومدم . خیلی جوان بود و معلوم بود استرس داره شاید روز اول کارشه ، بهش لبخندی زدم و منو رو از دستش گرفتم .
" یدونه آیس وانیل با یه تیکه کیک شکلاتی "
" اسمتون قربان ؟ "
" تهیونگ، ... کیم تهیونگ "
با نوشتن سفارشم توی دفترچه خواست از اونجا دور بشه که دوباره صداش زدم .
" ببخشید اگه میشه میخواستم مسئول یا صاحب اینجا رو ملاقات کنم . "
" من درخواستتون رو به ایشون اعلام میکنم "
"ممنون "
بعد از دور شدن اون پسر دوربینم رو در اوردم تا بتونم یکبار دیگه عکس هایی که گرفتم رو بررسی کنم. از خودم خیلی راضی بودم . بعد از حدود 20 دقیقه گارسون با سفارشام اومد .
" من با رئیسم صحبت کردم و ایشون درخواستتون رو قبول کردند. اگه مایل باشید میتونیم سفارشتون رو براتون توی دفتر ایشون سرو کنیم "
از اونجایی که خیلی گشنم بود ترجیح دادم اول یه چیزی بخورم . اوه اون آیس و کیک خیلی خوب به نظر میومدند . پس گفتم:"خیلی ممنون ترجیح میدم همینجا سفارشم رو داشته باشم "
بعد از تموم کردن اونها به سمت پیشخوان رفتم برای گارسون دست تکون دادم و اون به سمتم اومد.
" میشه الان ایشون رو ملاقات کنم "
از راهروی کوچکی عبور کردیم و بعد از بالا رفتن پله ها پشت در منتظر ایستادیم . با صدایی که از پشت در شنیدم خشکم زد نه این امکان نداشت ...
_______________________________________
"JHOPE "
چرا اینقدر دیر کرده حدود نیم ساعت گذشته و اون هنوز نیومده ممکنه اون خودش اومده باشه تا باهم حرف بزنیم . با چند ضربه ارومی که به در زده شد ، استرسم بیشتر شد .
YOU ARE READING
°•Jeon' Cafe'☕•°
Fanfiction~~~~~~~~~~~ •Jeon' Cafe'☕• ~~~~~~~~~~~ 🌼"You're that; "Once in a life time dreams come true". تو همونی هستی که میگن ؛ "یه روزی تو زندگی رویاها به حقیقت تبدیل میشن". اون پسر برای من همون فرد بود...✨✨✨✨ ☘☘☘☘♡☘☘☘ ▪️Main Couple: #VKOOK / #KOOKV ▪Ot...