part 9

144 32 0
                                    

بعد از مرتب کردن موهاش و زدن برق لبش کلید رو توی در انداخت و چانیول رو صدا زد .
برای بار دوم خودش رو چک کرد ، خیلی ذوق داشت که عکس العمل اش رو نسبت به رنگ موهاش ببینه .

"بیبی بیا اینجا ، من تو آشپزخونه ام ."

با استرس به سمت آشپزخونه رفت و چانیول رو که درحال آشپزی بود ، از پشت بغل کرد و باعث شد لبخندی رو لبای پسر بزرگتر شکل بگیره . دستای بکهیون رو گرفت و سرش رو به سمت شونه بکهیون برد که یهو با موهای صورتی رنگ بکهیون مواجه شد . سریع از تصمیش منصرف شد و به سمت بکهیون برگشت ، همین طور که با چشم های درشت شده به بکهیون نگاه میکرد با دستاش موهای بکهیون رو بهم می ریخت.

"اوه خدااا ... وای ... اوه خدای من ... باورم نمیشه .. با موهات چی کار کردی ؟"

بکهیون درحالی که با ناخوناش بازی میکرد ؛ زمزمه کرد :
"دوستش نداری ؟"

"چی ؟!! دیونه شدی این خیلی خوشگلهههه ، وای خداااا الان قلبم منفجر میشه؛ پسر کیوت من بیا بغلم."

"چان ، الان غذات میسوزه ها ؟"

"خیله خب، باشه دودقیقه صبر کن ."

بعد از گفتن این حرف سمت گاز رفت و زیر قابلمه رو خاموش کرد و بعد دست بکهیون و کشید ‌ ، و تو بغل خودش انداخت .

"چرا اینکارو با قلبم میکنی هااا ؟ تو همین جوریش هم خیلی خوشگلی ، اینقدر بی رحم نباش ."

بکهیون درحالی که لپاش رنگ گرفته بود به بازوی چانیول ضربه زد.

"حالا که بیبی خوبی بودی ؛ ددی میخواد بهت جایزه بده. "

و بعد بکهیون رو براید استایل بغل کرد و به سمت تخت برد .

"اما ... چان ... ما ساعت 5 پرواز داریم ."

"هی به ددی اعتماد کن .. تو که فکر نکردی ، من وقتی اینجوری میای پیشم ولت میکنم ."

*اسمات *

بکهیون رو روی تخت گذاشت و خودش روش خیمه زد ، موهای بکهیون رو از روی پیشونیش کنار زد و پشت پلک های بک رو بوسید.

انگشت شستش رو لبای نیمه باز بکهیون کشید ، سرش رو به سمت لبای بکهیون برد ، زبونش روی لبای خوشرنگش کشید و بعد بوسه عمیقی رو شروع کرد .

بعد از چند دقیقه برای نفس کشیدن لباشون با صدای تحریک آمیزی از هم جدا شد.

به لب های قرمز و پف کرده بک خیره شد و بعد نگاهش به موهای صورتی رنگ بکهیون افتاد .
نگاه های پر از عشق چانیول باعث میشد پرواز کردن پروانه ها رو تو دلش احساس کنه .
سرش رو لای موهای بکهیون کرد و بو کشید . همزمان دستش رو زیر پیرهنش برد  و مشغول بازی کردن با نیپل های بکهیون شد . گاز محکمی از گردن سفیدش گرفت  که ناله های بکهیون بلند شد .‌

بکهیون که حسابی بی قرار شده بود با قوس دادن به کمرش ، پایین تنه برجسته اش رو به برامدگی چانیول زد .

"چا..ن.... اههه چان لطفا ... من تو رو میخوام ."

"بیب ، برای اون وقت نداریم ، ولی نگران نباش ددی برات یه چیز خوب داره."

شلوار و باکسر بکهیون رو همزمان پایین کشید دستش رو به سمت دیک بکهیون برد . انگشتش رو دور سر دیک بکهیون کشید و کمی از مایع شیری رنگ بکهیون رو با انگشتش برداشت و داخل دهنش برد .

"هوممم ... تو خیلی خوشمزه ای . من بیشتر میخوام ....فقط به من نگاه کن بیب باشه ."

بکهیون تند تند سرش رو تکون داد و درحالی که لبش رو گاز میگرفت منتظر حرکت بعدی چانیول شد .

به چشم های قهوه ای رنگ بک خیره شد ؛ ارتباط چشمیشون رو قطع نکرد ، زبونش رو دور دیک بکهیون کشید و یک باره اون رو داخل دهنش کرد. همزمان با جلو و عقب بردن سرش زبونش رو روی طول عضو بکهیون میکشید و وقتی به سر عضو بکهیون رسید زبونش رو تند تر حرکت داد که باعث شد بکهیون از شدت لذت به گریه بیوفته و سر چان رو بیشتر به خودش فشار بده .

بعد از چند بار تکرار کردن این حرکت حس کرد که پسر مقابلش نزدیک اوج خودشه پس حرکتشو تند تر کرد.

"چان ...من نزدیکم اوه خداا. "

"میدونم بیب ، برای من بیااا."

بکهیون توی دهن چانیول با ناله بلندی خالی شد . چانیول تمام مایع بک رو با لذت قورت داد و بعد با دستمال کاغذی مشغول تمیز کردن بکهیون شد .نگاه بکهیون به برامدگی چانیول افتاد .

"اممم چان اما تو هنوز...."

"میدونم عزیزم ، ولی اگه میخواستیم ادامه بدیم حتما از سفر جا میموندیم ."

و بعد با لبخند ، بوسه ای روی موهای صورتی رنگ بک گذاشت و اونو توی آغوشش کشید .

_بیا یکم دراز بکشیم ؛ بعدش یه دوش بگیریم و آماده رفتن بشیم .

"چان ..."

"جانم "

"اوممم من گشنمه ."

با گفتن این حرف چانیول خنده ای کرد و گفت :

"خب پس انگار برنامه تغییر کرد ؛ اول دوش میگیریم و بعد من میرم برای عالیجناب صورتی ، نودل فوری اماده میکنم ، بعد میریم خوبه ؟"

بکهیون سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره و با اخمی ساختگی مشتی به بازوی چان زد و گفت :

"پس زود باش ، چون سرور تو خیلی گرسنه است."

با این حرف دوباره صدای خنده چانیول بلند شد درحالی که سرش رو تکون میداد ؛ تعظیم نمایشی کرد و گفت :

"چشم چشم هر چی سرورم امر کنه."

___________________________________

دیشب اینقدر خسته بودم نتونستم چیزی بنویسم فقط آپ کردم 😂 پس الان میگم

کم کم داشتم میترسیدم داستان کلا چانبک بشه به زور جلوشو گرفتم 🤦🏻‍♀️😂

اسمات ایندفعه کم بود ولی خب خودم نوشتمش 😅

پارت بعد بالاخره دارن میرن نیویورک من تا تهکوک رو بهم برسونم میمیرم اخر

و در اخر دوستتون دارم ، اگه دوست داشتید اون ستاره پایین رو بزنید و حتما کامنت بزارید  💜💜💜

 °•Jeon' Cafe'☕•° Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang