Part Three

39 14 32
                                    

ایزابلا )

به در کلاس که رسیدم خیلی ذوق زده بودم ولی وقتی وارد کلاس شدم کل ذوقم فروکش کرد یهو انگار واا رفتم !!
امیلی: چته بلا چرا دپرس شدی یهو ؟
~ نمیدونم چرا ولی دیگه از اینجا درس خوندن خوشحال نیستم
~ بلا تو واقعا عجیبی
~ اِه واقعا
~ خیلی دلم میخواد ببینم تو فکرت چی میگذره
~ شرمنده امکانش نیست !!

صدای زنگ به بحثمون خاتمه داد . منو امیلی کنار هم نشسته بودیم که یهو یه دختر ریزنقش سراسیمه وارد کلاس شد و درست کنار دست من نشست به نظرم خیلی عصبی و مضطرب میومد به صورتش نگاه کردم چهره ی بچه گونه و نازی داشت . خیلی آروم گفتم سلام که یهو دیدم ده متر پرید بالا و جیغ بلندی زد که باعث شد کل کلاس بهمون نگاه کنن خودمم تعجب کردم چون خیلی آروم بهش سلام کردم فکر کنم اصلا منو ندیده بود  !!
امیلی با خنده زد رو شونه ی دختره و گفت
امیلی : دوستم ترسوندت نه ؟
دختره : اره یکم
امیلی :  به دل نگیر کلا اینجوریه همرو میترسونه
دختره : خب مگه مرض داره !! ( چه یهویی )
امیلی :  نه از عمد این کارو نمیکنه ولی ناخواسته بقیرو میترسونه
دختره : ........
امیلی : معرفی میکنم این دوست منگل من بلاست منم امیلیم اسم تو چیه ؟
دختره : اسمم لیان
امیلی : خب از آشناییت خوشبختم لیان دوست منگلمم همینطور!
و با خارج شدن این حرف از دهن امیلی لیان زد زیر خنده خیلی با نمک میخنده ولی دارن به من میخندن پس با قیافه ای پوکر بهشون نگاه کردم .
من : امیلی اگه من منگلم تو چی هستی اون وقت ؟
امیلی : فرشته گلم فرشته !
من : زکی تو ....... هم نیستی
امیلی : ههه بلا !
من : بعله دیگه !!!

همینجوری که داشتم با امیلی کل کل میکردم چشمم افتاد به لیان که از خنده نزدیک بود میزو بجوعه !!

من : خنده داره نه ؟!

اینو که گفتم خودشو جمع و جور کردو صاف نشست
من : راحت باش میدونم دوستم خیلی اسکله

ولیان دوباره با صدای بلند خندید ، عجب دختر خوش خنده ای من که چیزی نگفتم !!
امیلی : اوووویی ....

هنوز یه کلمه هم از دهن امیلی خارج نشده بود که یهو سرو کله ی یکی پیدا شد و صاف اومد نشست جلوی من و هی سوت زد و با پاش روی زمین ضرب گرفت .
اصلا حوصله نداشتم و سرو صدای اضافی برام مثل شکنجه بود ، کمی صبر کردم تا از رو بره و سوت زدنو تموم کنه ولی مگه ول کن بود ؟!
هووف صدای سوت زدنش خیلی رو اعصاب بود اروم زدم رو شونش تا بگم سوت نزنه برگشتو گفت
یارو : بله ؟؟
من : اهم ... ببخشید جناب میشه دیگه سوت نزنید؟؟ صداش اذیتم میکنه !!
با تمسخر نگاهم کردو گفت
یارو : نه !!
من : چی ؟؟
یارو : پرسیدی میتونم سوت نزنم گفتم نه !!
من : کاری نکن عصبانی بشم
یارو : مثلا عصبانی بشی چی میشه ؟؟
خیلی دلم میخواست تیکه تیکش کنم ، داشتم با غضب نگاهش میکردم و نقشه ی قتلشو میکشیدم که با صداش به خودم اومدم
یارو : اووه چشارو ( دهنش بازه )
من : ببند مگس نره توش !!
یارو : عصبانی میشی جذاب تری !!
گفت و یه چشمک بهم زد وااای خداا پسره ی رو مخ !!
من : مردک هیز پر رو !!
یارو : اوه جوون زبونو  فکر نمیکنی اینجوری حرف زدن به سنت نمیخوره ؟!!
من : هی مردک ..........
اومدم یه چیز بگم که یهو استاد اومد داخل و بهم فرصت حرف زدن و نداد تنها کاری که کردم این بود که بهش چشم غره رفتم و اونم یه لبخند ملیح زد و برگشت به سمت استاد .
آییش پسره ی رو مخ  بعدا تصویه میکنم ....

ادامه دارد ......

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هایی گایز
من با پارت سوم برگشتم
امیدوارم خوشتون بیاد
امروز یک یا دو پارت دیگه هم آپ میکنم
لطفا نظراتتون رو بهم بگید و اگه خوشتون اومد ووت بدید
خودم سی پارت اول این داستان رو بخاطر ترجمه ضعیفش دوست ندارم ولی از اونجا به بعد ترجمه خیلی بهتره
من از همینجا بخاطر ایرادات داستان عذر میخوام
امیدوارم از خوندن این پارت لذت ببرید
لاو یو آل 💕💕

Give me life !!Where stories live. Discover now