( ایزابلا )برگشتم و بهشون چشم غره رفتم ولی اونا بی توجه به من ریزمی خندیدن و پچ پچ میکردن .
هوووف مثل این که برای چند روز آینده کارم دراومد ، لعنت بهت تئو تایلر !!
استاد وارد کلاس شد و شروع به درس دادن کرد زنگ آخر بود و اصلا حوصله ی درس و نداشتم ، فکر حرفای این پسره پررو یه لحظه هم از سرم نمیرفت ؛ منظورش چی بود ؟ اون دخترا کین ؟
چرا باید به منو امیلی آسیب بزنن ؟؟ یعنی چی حالا که منو با اون دیدن ولم نمیکنن ؟؟
افکارم رو کنار زدم و سعی کردم تمام حواسم رو روی درس متمرکز کنم ولی بی فایده بود .
..............................................................................................
بلاخره بعد از کلی فک زدن استاد و راه رفتن روی اعصابم زنگ خورد و از کلاس خارج شدیم لیان که عجله داشت سریع از ما خداحافظی کرد و رفت ، من و امیلی به سمت کمدامون رفتیم تاوسایلمون رو جمع کنیم .
همینطور که مشغول جمع کردن وسایلم و مرتب کردن کمد بودم صدای پای یه نفرو شنیدم که داشت به سمت ما میومد، برگشتم تا ببینم کیه و چی میخواد ولی با ضربه ای که به پام وارد شد به زمین پرت شدم ، چند تا دختر دورم وایساده بودن و با نگاه های تمسخر آمیز و نفرت انگیزشون منو برانداز میکردن .
یکیشون روی دوزانو خم شد و یقه ی یونیفرمم رو توی دستش گرفت ،
امیلی با دیدن من تو اون حالت به سمتم اومد و خواست کمکم کنه و جلوشونو بگیره که توسط یکی از اون پنج تا دختر به عقب پرت شد و با کمر به یکی از کمد ها برخورد کرد .
اون دختر دوباره به سمت امیلی رفت و یقشو گرفت و محکم به کمد کوبوندش که صدای آخ امیلی در اومد ، فریاد زدم ولش کن عوضی که همون دختری که منو زمین زده بود و الان یقه ی لباسم تو دستش بود دستشو بالا برد تا بخابونه تو گوشم که با صدایی که از انتهای سالن میومد متوقف شد .
″برای امروز کافیه ″
به سمت صدا برگشتم تا ببینم صاحبش کیه که با چهره ای آشنا مواجه شدم این همون دختری بود که وقتی تئو داشت منو به عنوان دوست دخترش معرفی میکرد میخواست منو با نگاهش بکشه .
اومد نزدیکو بهم گفت
′تماشای کتک خوردنتو خیلی حس خوبی داشت راستش بهم خوش گذشت ولی اگه جونت برات مهمه دیگه دورو بر تئو نگرد فهمیدی ؟؟″
″تمومش کنید ″
گفت و با اون دو نفر که همراهش میرفتن و جوری رفتار میکردن انگار بادیگاردن و از آدم مهمی محافظت میکنن از اینجا دور شد .
و اون پنج تا دختر هم به تبعیت از اون به دنبالش راه افتادن ولی لحظه آخر همون دختری که یقم توی دستش بود کیفم رو برداشت و تمام محتویاتشو رو سرم خالی کرد ؛ کاری از دستم برنمیومد و فقط همینجور نشسته بهشون نگاه میکردم و اونم با دیدن حال عاجز من نیشخندی زد و رفت .
وقتی اون دخترا دور شدن با وجود درد کمرم به سمت امیلی رفتم که مثل من رو زمین افتاده بود .
از رو زمین بلندش کردم و گفتم
من : خوبی
امیلی : آ...اره ولی اونا کی بودن ؟چشون بود ؟ چی میخواستن ؟
من : جریانش مفصله برات توضیح میدم فکر کنم بدونم اونا چی میخوان ولی این که کین رو نمیدونم ..ادامه دارد .....
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
هایی گایز
امیدوارم از این پارت لذت ببرید
داستان تازه داره شکل میگیره و موضوع خیلی پیچیده تر از اون چیزیه که فکر میکنید
پس منتظر پارت بعد باشید
و اگر دوست داشتید حمایت کنید
لاو یو آل 💕💕
![](https://img.wattpad.com/cover/232434395-288-k272751.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Give me life !!
Aventuraداستان زندگی دختری که آینده اش بر مبنای گذشته اش رقم میخورد !! آیا او میتواند گذشته را پشت سر گذاشته و آینده را تغییر دهد ؟؟ . . -میخوام برات جبران کنم - چی کار میتونم بکنم ؟؟ چی بهت بدم ؟؟ + بهم زندگی بده !!