FanArt by Aimee on http://brofisting.tumblr.com
______________________________
18 سپتامبر 2001
دین سرش به کار خودش بود وقتی یه چیزی، به معنای واقعی کلمه، از بهشت سقوط کرد و روی شیشه ی جلوی ماشینش افتاد...
وقتی این اتفاق افتاد، داشت تلفنی با بابی حرف میزد... یه چیزی در مورد پرونده یک مرده از گور برگشته تو مینیسوتا... و با بی صبری جواب سوال های بابی رو اینطور میداد: "نه من از بابا خبری ندارم... آخه برای چی فکر کردی اون به من میگه که کجاست؟ مگه تا حالا گفته؟ این مرد اساسا مثل بوو ردلیِ تو-"
و این همون موقعی بود که اون اتفاق افتاد: صدای بلند متلاشی شدن شیشه رو شنید و بعد جسمی، اونقدر ضربه ی محکمی زده بود که باعث شده بود کل ماشین بلرزه... دین فریادی کشید و تغییر مسیر داد و جوری محکم پاشو روی ترمز فشار داد که ترمز به نشونه ی اعتراض ناله ای کرد. لاستیک ها در بزرگراه به نحوی چرخیدن که دین ماشین رو به طرف شانه جاده هدایت کرد قبل از اینکه ماشین با لرزش بایسته...
برای یک لحظه، تنها چیزی که اون میتونست بشنوه صدای موتور ایمپالا، نفس های شوکه ی خودش و صدای ضعیف بابی از جایی که موبایلش روی صندلی کنار راننده افتاده بود؛ بود
بابی: دین؟ دین؟
دین ماشین رو پارک کرد و سریع به پشت چرخید و با ناباوری به چیزی که شیشه ی ماشین رو شکسته بودو پشت ایمپالا افتاده بود، زل زد. چند ثانیه همونطور نگاهش میکرد قبل از اینکه گوشی رو برداره و بگه: "بعدا بهت زنگ میزنم." و به سرعت از ماشین پیاده بشه.
به سختی میتونست جاده رو ببینه... به غیر از چراغ های قرمز و مه لطیفی که شروع شده بود و در اطراف ابر ها پیچیده بود....
دین هنوز هم بخاطر آدرنالین بالا می لرزید... دو قدم نامطمئن به طرف قامت مچاله شده روی زمین برداشت. یک جرم سیاه بدون شکل که بنظر میرسید با جاده یکیه...
دین صدای خودش رو شنید که می گفت:" وای خدای من... من یه نفرو کشتم."
بعد از چند ثانیه کوتاه که هنوز هم به خاطر شوک تعلل میکرد به طرف اون قامت خم شد تا بتونه بهتر ببینتش. اون قطعا یه مَرده... در تاریکی می تونست بارونی خیس و موهای مشکی شو تشخیص بده و اون در حالیکه چشم هاشو بسته بود، بی حرکت در خودش پیچیده بود.
یه مایع تیره کنار جاده ریخته بود که دین با نور چراغ های عقب ایمپالا نمی تونست تشخیص بده آب بارونه یا خون...دین یکی از دست های لرزونش رو جلو برد و جلوی بینی اون مرد نگه داشت تا ببینه نفس میکشه یا نه و وقتی چیزی متوجه نشد دوتا انگشتش رو روی نبض گردن اون گذاشت... عجیب بود که به راحتی نبضشو احساس کرد.
"رفیق، تو باید مرده باشی!" همینطور که دستشو عقب میکشد با خودش زمزمه کرد... "چجوری تو نمردی؟"
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...