3 آگست 2003
مدتی طول کشید تا کس دوباره پیداش شد، که دین با این قضیه مشکلی نداشت. بعد از اتفاقی که تو پمپ بنزین افتاده بود، فرشته ها دیگه کاری باهاش نداشتن، یه تابستون دیگه رو هم مشغول انجام کار برای جان و بابی بود، پس... دیگه نباید به فرشته ها اهمیت میداد، درسته؟
تو تابستون سم یکبار بهش زنگ زد و دین بیش از حد تعجب کرد. به خود سم هم گفت، که خب بنظر نمیومد که سم زیاد خوشش اومده باشه. به طرز تعجب آوری تماسش ربطی یه هیچ پرونده ای نداشت، سم فقط می خواست بدونه دین حالش چطوره و چیکار میکنه، یا همچین چیزی. یه مکالمه عجیب و کوتاه بود که دین بیشتر شنونده بود و کمتر حرف زد اما مکالمه شونو دوست داشت. تو اعماق وجودش دوست داشت ولی هیچوقت به سم اعتراف نمیکرد.
اون یکبار هم باباش رو دید، که دیدار کوتاهی بود و مربوط به یه پرونده بود، باباش نیاز به کمک داشت که بتونه یه منطقه ی روح زده ی توریستی تو کالیفرنیا رو پاک کنه. دین تقریبا میخواست از روی عادت بره و سم رو ببینه، حتی تقریبا به جان هم پیشنهاد داد، اما یه چیزی توی چهره ی تاریک و ناراحت پدرش در تمام مدت هانت بهش گفت که دهنشو بسته نگه داره.
امروز، دین در عذاب بود. نه صرفا احساسی، بلکه بخاطر اینکه کولر بابی تو گرمترین وقت سال خراب شده بود. درجه گرما 110 بود و هیچ بادی نمی وزید. دین از گرما داشت تو اتاق نشیمن بابی زنده زنده کباب میشد و بابی هم به اندازه ی کافی توی یک ساعت گذشته به فیلم رده ی R (فیلم بزرگسال) که می دیدن فحش داده بود.
"این،" دین گفت، به مبل تکیه داد و احساس میکرد که لباسش از پشت بهش چسبیده. "شرط می بندم جهنم باید این شکلی باشه."
"خفه شو،" بابی گفت، از گردن تا پیشونیش بخاطر گرما قرمز شده بود. دستمال خیس رو به صورتش کشید و کلاهشو برداشت تا سرش هوا بخوره. "دارم روش کار میکنم. تقصیر من نیست که تابستونا تو غرب میانه مثل زندگی کردن وسط لونه ی شیطانه."
"یا، میدونی، صورت خورشید!" کل بدن دین از عرق خیس بود. می تونست قطره های عرق که پشت هم روی پوستش می نشست رو احساس کنه، روی گردنش، صورتش، پاهاش. بابی تونست یکم فن کوچک رو راه بندازه اما فن فقط باد گرم زد، پس فایده ای نداشت. فیوز تلویزیون هم پرید که به این معنی بود که دیگه حواس پرتی هم نداشتن. بابی پیشنهاد داد کتاب بخونن تا زمان بگذره، اما دین اونقدر گرمش بود که حتی اسم وسطش هم یادش نمیومد چه برسه به اینکه بخواد رو کلمات یه کتاب تمرکز کنه.
دین 15 دقیقه ی دیگه رو هم در همون حالت موند تا جاییکه به معنای واقع کلمه، از گرمای بیش از حد، تیشرتش رو درآورد و باهاش عرق روی موها و گردنش رو خشک کرد. یک دقیقه بعد شلوار جینش رو هم درآورد، که باعث شد کمی احساس راحتی بکنه و نفسی بکشه.
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...