7 مِی 2003
"اون (she) مثل یه خفاش کوره، اما اومدنتو بو میکشه و می شنوه، پس مطمئن شو هر وقت خواستی بیرون بگیریش تو جهت باد باشی،" بابی همینطور که دین داشت از ایمپالا پیاده میشد، توضیح میداد. نفس عمیقی کشید و همینطور که شونه هاش به صندلی عادت کرده بودن یه پاشو بیرون از ماشین روی زمین گذاشت.
"مطمئنی فقط گردنبندشه؟" دین با شک پرسید. مدرسه ی تاریک جلوی روشو برانداز کرد و قلبش بخاطر آدرنالین یا اضطراب به تندی میزد. همون حس لعنتی ای که هر وقت به یه شکار بزرگ می رفت بهش دست میداد.
"کاملا مطمئنم، از اونجاییکه جسدش تو سال 1942 سوزانده شده،" بابی گفت و ورقه ها رو تو دستاش جابجا کرد. "مگه اینکه چند تار مو یا ناخن جایی باشه، که فکر نمی کنم."
"اوکی، پس،" دین گفت و گوشی رو تو دستش جابجا کرد و بعد اونو بین گونه و کتفش گیرانداخت. "روح یه معلم نابینا بخاطر ساخت و ساز عصبانی شده و اونا گردنبندو توی یه شیشه تو باشگاه مدرسه نگه میدارن، درسته."
"آره."
"این یکی از اون پرونده هاست که من میرم تو و دهنم سرویس میشه چون تو یه چیز مهمو جا انداختی؟"
"زبونتو گاز بگیر، پسر،" بابی تقریبا غرید، اما دین حس شوخ طبعیشو حس کرد و کوتاه خندید. "موفق باشی، پسرم. این فقط یه پرونده ی سالت اند برن (salt-and-burn) معمولیه، اوکی؟"
"آره، اوکی،" دین گفت و گوشی رو قطع کرد.
"آره، اوکی،" دین پونزده دقیقه بعد که داخل مدرسه یه سایه دید که به سرعت حرکت می کرد، با مسخرگی گفت و سرشو پشت در کلاس پنهان کرد. "همون پرونده ی کلاسیکِ خوبِ لعنتیِ همیشگی! من عاشق مردنم-"
یه حرکت دیگه از پشت سرش احساس کرد و فحشی زیر لب داد و سریع رفت زیر میز دانش آموزا و دستاشو به حالت حفاظ گرفت. نبضش با چنان شدتی میزد و صداش به گوشش می رسید انگار به جز اون صدا صدای دیگه ای رو نمی تونست بشنوه. سعی کرد نفسشو تو سینه حبس کنه چون یادش اومد بابی پشت تلفن چی گفته بود، سعی کن تا جایی که می تونی ساکت باشی، چون اون فقط به بو و صدا حساسه.
صدای بلند لیوانی که توش خودکار بود رو شنید که به زمین کوبیده شد و شکست و بعد مداد و خودکارا رو دید که روی زمین غلتیدند. دین گردنشو به طرف جایی که شاتگانش افتاده بود چرخوند، ده فوت باهاش فاصله داشت و دین سعی کرد به آرومی پاشو به طرفش ببره و حتی جرئت نمی کرد نفس بکشه.
دوباره صدای فریاد خشمگینی رو شنید و بعد گلدونی که درست کنار صورتش به دیوار خورد و دین سریع سرشو پایین آورد و دوباره زیر میز رفت و بازوشو جلوی صورتش گرفت تا شیشه خورده ها به صورتش نخورن.
مدادای بیشتری روی زمین غلتیدن و صدای وحشتناک کشیدن شدن ناخن هایی روی برد شنیده میشد.
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...