Chapter16

454 83 101
                                    

دین برای مدتی در کشور سفر کرد. دیگه حساب زمان از دستش در رفته بود، بنابراین مطمئن نبود هفته ها از اون روز گذشته یا ماه ها... دیگه نمی خوابید برای همین هر بار تشخیص تفاوت روز و شب براش سخت تر میشد. همه ی اینا بخاطر این بود که دین می تونست بی وقفه رانندگی کنه... اگه احتمال داشت بتونه سم و کس رو پیدا کنه باید به رانندگی ادامه میداد.

واقعا مسیر خاصی رو هم در نظر نداشت. اون فقط ایمپالا رو با علم به اینکه شمال یا جنوب، شرق یا غرب، اقیانوس اطلس یا آرام، کجاست، می روند. بعد از یه مدت، دیگه همه ی جاده ها به چشماش آشنا بود، همه ی ماشین هایی که به سرعت از کنارش رد میشدن براش مثل گیر افتادن توی یه لوپ زمانی تو فیلم ها بود، پس نمی تونست بگه که دقیقا کجاست، یا چه زمانیه، یا چندبار از یه جا رد شده. همه ی وقتایی که ماشین رو متوقف می کرد برای موارد ضروری بود... مثل بنزین زدن یا رفتن پیش سایکیک هایی که قبل از راه افتادن اسم هاشونو لیست کرده بود تا ازشون در مورد کس و دارکنس بپرسه. اسم و آدرس بیست و یک سایکیک تو کل ایالات متحده رو نوشته بود.

گذاشته بود تا ریشش بلند شه، واقعا نمی خواست ریش بذاره اما یه روز که تو جاده بود و دستی به صورتش کشید فهمید در اومدن... با خودش فکر کرد، عجیبه، و یه ساعت بعد جلوی یه متل کنار بزرگراه توقف کرد، تابلوی بزرگش کنار جاده بود. نور قرمز نئونی نوشته بود، "VACANCY" که مرتب خاموش و روشن میشد، و دین مطمئن نبود که اینجا اصلا اتاق خالی دارن یا نه، اما فکر کرد شاید داشته باشن، از اونجاییکه تو پارکینگ هیچ ماشینی نبود.

یه اتاق یه تخته گرفت، اگه درست به یاد می آورد، این اولین اتاقی بود که تو این چند ماه می گرفت. معمولا هر وقت نیاز داشت بخوابه پشت ایمپالا می خوابید. مطمئن نبود این چطوری ممکنه اما این روزا به نظر می رسید استخوان هاش دیگه سرما رو احساس نمی کنن، انگار یه جوری نسبت به دما مصون بود. با این حال، اون واقعا نمی خوابید، چیزی نمی خورد... انگار اون یه روزی زنده بود اما دیگه نه... مثل مرده ی متحرکی که فقط نبضش میزد. اگه می خواست جدی به قضیه فکر کنه این مورد عجیب و ماورالطبیعه بود اما اون فکر می کرد طبیعیه... اون فقط عزادار بود... خسته بود... دیوونه شده بود.

ساکش رو کنار تخت روی زمین انداخت و به طرف آیینه ی سرویس بهداشتی رفت، گوشه ی آینه سمت راست، بالا، شکسته بود. انگار یه نفر بهش ضربه زده بود. با کف دستش خاک و کثیفی آینه رو کنار زد و به تصویر خودش خیره شد، با تعجب پلک زد، چندین ثانیه به خیره شدن به تصویر ناآشنایی که جلوی روش بود گذشت. یه دستش رو به آرومی بالا آورد، فقط برای اینکه مطمئن بشه این انعکاس خودشه که داره تو آینه می بینه.

دستی به صورتش کشید. گونه هاش افتاده بود و بی اندازه لاغر شده بود، صورتش تقریبا استخوانی بود. یادش نمی اومد آخرین باری که یه چیزی خورده بود دقیقا کی بود. احتمالا همون یه بار بود که از فروشگاه پمپ بنزین یه بسته Funyuns خرید. ریشش کاملا تا زیر گلوش در اومده بود. چشم هاش خسته و قرمز بودن، انگار مریض بود. که شاید واقعا بود، فقط نه به شکل جسمانی... موهاش حالا تا روی گوش هاش بلند شده بودن و پشت گردنش کمی مجعد بودن. زیر چشم هاش گود افتاده بود که اونو یاد چشم های آدم فضایی ها می انداخت.

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now