وقتی دین از خواب بیدار شد، دریایی از ملحفه و پتو و بالش دورش و یه بدن گرم و محکم کنارش بود، به معنای واقعی کلمه، انگار که مثل بوریتو(یه نوع غذاست که موادش رو لای خمیر نون می پیچن)، بین ملحفه ها لقمه پیچ شده بود. دین خواب آلود ناله ای کرد و کمی تو جاش تکون خورد و غلتی زد، و وقتی که کس پاشو دور کمرش گذاشت و دینو دوباره به سمت خودش کشید، لب هاش رو گاز گرفت تا لبخند نزنه.
"کس،" دین گفت، و سعی کرد بدنش که انگار مومیایی شده بود رو آزاد کنه. "من در مورد اینکه با بالش ها قلعه درست نکنی چی گفتم؟"
کس برای یه لحظه جوابی نداد، اونقدر طولانی که دین فکر کرد شاید هنوز خواب باشه، اما ثانیه ای بعد جوابش رو شنید، صداش خواب آلود و گرفته بود. "دارم لونه میسازم."
"آره، به معنای واقعی کلمه!" همونطور که بینی کس روی گلوی دین بود و گرمای نفسش روی گردن دین پخش میشد، دین بوسه ی با عشقی روی پیشونیش گذاشت. "این ربطی به اینکه دیگه فرشته نیستی داره؟"
دین اخم کس رو روی صورتش حس کرد. "نه."
"کاملا ربط داره."
کس غلتی زد، و دین بخاطر اینکه گرمای بدنش ازش دور شده بود، به نشونه ی اعتراض ناله ای کرد. بعد از چند حرکت و تلاش، کس بالاخره تونست خودش رو از بین چهارتا ملحفه بیرون بکشه و در حالیکه دستاشو بالای سرش می کشید، به بدنش کس و قوسی داد. دین آرنجش رو روی تخت گذاشت و گونهش رو به کف دستش تکیه داد و خواب آلود کس رو تماشا کرد و قبل از اینکه بتونه به طرف آشپزخونه بره، از پشت لباسش رو تو دستش گرفت.
"دین!" وقتی که دوباره اونو به طرف خودش کشید، کس اعتراض کرد، اما اون درواقع، یه اعتراض واقعی نبود.
دین اونو بیشتر به طرف خودش کشید و بهش خندید. "یه جوری رفتار نکن انگار اینو نمی خوای."
کس بالاخره تسلیم شد و به راحتی به طرف دین کشیده شد، دوباره روی تخت اومد و بالای دین قرار گرفت. "نمی خوام."
دین دستاشو پایین تر برد و روی باسن کس گذاشت و فشارش داد. "کاملا معلومه می خوای."
"فهمیدن من اینقدر هم راحت نیست، دین."
"اینو به اون عضو توی شلوارت بگو، فرمانده."
کس کنار فکش رو به آرومی گاز گرفت. "بهت گفتم منو اونجوری صدا نزن."
"تو عاشقشی،" دین تو گوشش زمزمه کرد و وقتی کس لب هاش رو بوسید، لبخند زد.
اونا دیگه درباره ی هجوم فرشته ها مشکلی نداشتن، نه از وقتی که با سم، همه جای بانکرو بصورت نیمه دائمی، نشان محافظت کشیده بودن. تنها باری که نشان شکسته شد، به خواست خودشون بود چون چندتا از فرشته ها مثل، هنا و اِنیِس، می خواستن کس رو ببینن. تنها باری که دین بانکرو اتفاقی، بدون نشان گذاشته بود، یه فرشته ی کنجکاو سرو کلهش تو اتاق خواب دین پیدا شده بود و اونا رو در حالی دیده بود که کس روی دیک دین نشسته بود و خب...
نه اینکه تماشای کس که با اینکه دیک دین تو باسنشه بازم دستور میده، فوق العاده نباشه... اما دین بصورت هیستریکی کمی تکون خورد، و قیافه ی وحشت زده ی فرشته ی کنجکاو، یه جوری کل موقعیت رو از چیزی که بود خنده دارتر می کرد. فرشته همون چند دقیقه ی اول به سرعت فرار کرد، اما نه قبل از اینکه دین از قصد به باسن کس ضربه زد. فقط برای اینکه، میدونی، تصورات فرشته رو کامل کنه.
"اون قیافه رو به خودت نگیر،" کس با اخم گفت، دقیقا می دونست نیشخند دین معنیش چیه و داره به چی فکر میکنه.
"خواهر و برادرات می تونن یکم بیشتر بترسن. نترس هیچی شون نمیشه."
"کارای بد زیاد کردن، ولی دیگه فکر نمی کنم لیاقت اینو داشته باشن که همچین چیزی رو ببینن." کس گفت، و با تصورش ناخودآگاه لبخند زد. "اگرچه، شاید این کار باعث بشه دیگه به برگردوندن من به بهشت فکر نکنن."
"بهشت نمی تونه تو رو داشته باشه،" دین با اخم ساختگی ای گفت و غلتی زد و جاشونو عوض کرد و کس رو روی تخت ثابت نگه داشت.
کس با سرگرمی ابرویی بالا انداخت، دستاش پشت دین رو نوازش می کرد. "فکر کنم که دیگه تا الان فهمیدن نجات دادن من بیهوده ست."
"هی، اونا ضرر کردن،" دین گفت و دستشو پایین آورد تا کس رو به آغوش بکشه، بدن هاشون فقط کمی از هم فاصله داشت. "من سود."
"یا شایدم سود من بوده،" کس از ته دل زمزمه کرد. مچ دست دین رو گرفت و کف دستش رو بوسه زد و بعد بوسه هاش رو ادامه داد تا به پوست نرم ساعدش رسید که یه روزی جای نشان قابیل بود.
دین با خودش فکر کرد، اینجوری نبود که اون و کس مشکلی نداشته باشن... فکر کردن بهش باعث شد کمی بلرزه... هنوز هم بعضی وقتا با هم دعوا می کردن... خدا می دونست که اونا هنوزم چمدون هایی که بسته بودن رو باز می کردن، قدیمی یا جدید. کس هنوز هم از بی گریس بودن و چندتا ترس دیگه، در حال بهبود بود؛ دین هنوز هم تو کابوس هاش با نشان قابیل، شیطان بودن، برزخ، جهنم و همه ی چیزهایی که از خاطراتش تازه بهش برگشته بود، می جنگید. تحمل اون کابوس ها حالا راحت تر بود وقتی که از خواب می پرید و می دید، کس اونو به طرف خودش می کشه و آهسته اونقدر تو گوشش نجوا می کنه تا آروم بشه، اما تحملشون هنوز هم سخت بود... تحمل جهنم سخت بود.
"داری به چی فکر میکنی؟" کس زمزمه کرد و آرنجش رو بوسید، به نظر می رسید فهمیده ذهن دین مشغوله.
"من فقط،" دین گفت، آب دهنش رو فرو داد و چشم هاش رو بست. "باور نمیشه که می تونیم با هم باشیم. می دونی؟ همش فکر میکنم الانه که از خواب بیدارشم و ببینم تنهام و همشو توهم زدم."
"منم همینطور،" کس گفت، کمی عقب کشید تا صورت دینو ببینه. "اما بعد از خواب بیدار میشم، و کنار توام. و هر روز صبح که می گذره، یکم قابل باورتر میشه."
"آره،" دین گفت، اما حتما هنوز چهرهش نشون از ناباوری میداد که کس، هر دو انگشت شستش رو روی پیشونیش گذاشت و اخماش رو از هم باز کرد، بعد انگشتاشو پایین آورد و کنار چشم های دین گذاشت.
"الان نوبت ماست که استراحت کنیم،" کس گفت، صداش آروم اما قاطع بود. "بعد از همه ی اتفاقایی که بهمون گذشته، لیاقتش رو داریم."
"آره،" دین زمزمه کرد، به طرف کس خم شد تا ببوستش، چشم هاش رو باز کرد. "داریم."
اونها تا انتهای روز روی تخت موندن. دنیای بیرون بانکر، به بودنش ادامه داد.
پایان
BINABASA MO ANG
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...