طبیعتا، پملا از قبل میدونست که دین داره میره پیشش. یه تکه کاغذ روی در ورودی خونهش چسبونده بود که نوشته بود، "سلام، دین... من حیاط پشتیام." دین چشماشو تو حدقه چرخوند و کاغذو از روی در برداشت. ذهن خوان های لعنتی...
وقتی که داشت دور خونه ی پملا با بی صبری قدم میزد، تنها صدایی که شنیده میشد صدای خش خش برگ ها و چمن زیر کفش هاش بود. فکر کردن به اینکه پملا توی همچین محله ی معمولی ای، با همسایه های مختلف زندگی میکنه، عجیب بود.
پملا تو حیاط پشتی خونهش رو صندلی نشسته بود، با چشم های براق سبزش منتظرش بود و قدم های دین رو می شمرد. دین سری تکون داد و با حس غریبی براش دست تکون داد و بعد وارد حیاط شد، وقتی که باد سرد بیشتر وزید، پملا بیشتر پتوشو دور شونه هاش کشید.
"پس، میدونی چرا اینجام، ها؟" دین کوتاه سرشو تکون داد و گفت. "فکر کنم این به این معنیه که نیاز نیست چیزیو توضیح بدم."
"یه لحظه بشین، دین،" پملا گفت و کوسن رو پشتش گذاشت و برای دین جا باز کرد. بعد بی نفس گفت، "آخ."
"آخ چی؟"
"تو،" پملا گفت، چشم هاش رو بست و انگشت هاش رو بالا آورد و شقیقه هاش رو ماساژ داد. "روحت داره درد میکشه. داره در مورد یه چیزی سر من داد میزنه." کمی سرشو کج کرد و با اینکه بنظر می رسید براش سخته، سعی کرد بیشتر تمرکز کنه. "یه چیزی که می خواد من بدونم. اما مطمئن نیستم چی. مطمئن نیستم تو هم مطمئن باشی."
"عالیه،" دین گفت. "خب حالا که احوال پرسیِ مبهم و عجیب غریب مونو انجام دادیم-"
"این جوک نیست، دین،" پملا گفت و به تندی چشم هاش رو باز کرد. "دم خونه ی لیسا هم بهت گفتم یه چیزی سر جاش نیست و در این مورد جدیام. شاید تو نتونی ببینش اما من می تونم. این همه جا هست... و توی همه ی زمان هاست." لحظه ای تعلل کرد، اخم کوچکی رو پیشونیش افتاد. "تقریبا انگار نمی تونم به یاد بیارم کِی این چیز رو نمی دیدم."
"ما هنوز داریم در مورد مزخرفات فرشته ها صحبت می کنیم؟" دین با خستگی و درموندگی پرسید، بیشتر با سوال ها محاصره شده بود تا جواب ها. "چیو نمی دیدی؟"
"دارکنس،" پملا گفت. "خب، دارکنس با D بزرگ. این مثل..." برای نشون دادن تصویرش دستشو مشت کرد. "یه نیرو در زمان و مکانه. می تونه همه چیز رو از ریشه در بیاره و نابود کنه، و بعد جوریکه خودش می خواد باشه، نشونشون بده. وقتی می بینمش، شکل یه ابر سیاه رو به خودش می گیره، اما می تونه به هر شکلی که می خواد دربیاد. من... من فکر میکنم، یعنی کاملا مطمئنم اونه که داره مردم رو می گیره."
گلوی دین خشک شد و به سختی تلاش کرد تا آب دهنش رو فرو بده. "تو فکر می کی اون یکی رو از من گرفته؟"
"آره،" پملا زمزمه کرد و نگاه خیرهش رو قفل چشم های دین کرد. "واقعا اینجوری فکر میکنم، دین."
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...