Chapter3

685 112 233
                                    

15 آوریل 2002

هوا برای ماه آوریل زیادی سرد بود. دین به اندازه ی کافی لباس نپوشیده بود. نه به اندازه ای که برای کوه مونتانا تو شب کافی باشه. بدنش از سرما سِر شده بود و تمام مفاصل بدنش میلرزید. داشت به طرف کابین بر می گشت. بخاطر باد سردی که می وزید چشم هاشو به زور باز نگه داشته بود. عطسه ای کرد و تمام فکش درد گرفت. مطمئن بود که جاش کبود شده.

با احساس درد یکی از انگشتاشو بالا آورد و روی جایی که مطمئن بود تا الان از کبودی بنفش شده گذاشت... پدرش به جنگل رفته بود تا خودش حساب شیپ شیفترو برسه و سر دین داد زده بود که به کابین برگرده، که یه دستور بود و دین نمی تونست نادیده بگیرتش، مهم نبود چقدر می خواست خودشو ثابت کنه.

دین به آرومی انگشتش رو روی جایی از فکش که درد میکرد گذاشت، با دردش دوباره چشم هاش پر از اشک شد. برای تنبیه خودش دستشو بیشتر روی کبودی فشار داد، تا جایی که احساس میکرد اعصاب فکش از درد به هم می پیچن.

بعد از تقریبا نیم مایل به سختی راه رفتن و تحمل سرما، با دیدن کابین تونست به یکی از درخت ها تکیه بده و کمی استراحت کنه. کابینی که یه هفته ای با پدرش با هم داخلش مونده بودن. دیدن تابش نور از پنجره ی کابین برای دین که شب مزخرفی داشت، حس خوبی بود. سریع به داخل کابین رفت.

همون لحظه ای که داخل شد سریع کتشو درآورد و به طرف دستشویی رفت تا ببینه دیگه چه زخمی برداشته. جلوی آینه ایستاد، هر دو دستش رو دو طرف روشویی گذاشت و با ناراحتی به خودش نگاه کرد. فکش داغون بنظر می رسید و یه خراش دردناک روی پوست نرمِ بین ابرو و چشمش بود. چشم هاش قرمز، خسته و پر اشک به نظر می رسیدن.

با خشم مشتی به آینه زد، نه اونقدر محکم که آینه بشکنه اما اونقدری بود که مشتش حسابی درد بگیره.

"لعنتی،" همینطور که انگشت هاشو باز و بسته می کرد غرید و همون موقع دو تقه محکم به در کابین خورد.

دین اول خشکش زد اما بعد سریع تفنگشو از کمرش درآورد. امکان نداشت پدرش به این زودی از شکار برگرده.

درد دستش و فکش، وقتی تفنگو با دستش بالا برد، ناگهان بیشتر شده بودن. بیصدا به جلو حرکت کرد. سر تفنگو به طرف درچوبی کابین گرفته بود و بعد برای یک ثانیه، دو ثانیه و سه ثانیه بی حرکت موند و نفس عمیقی کشید، قبل از اینکه با دست دیگه اش به سرعت درو باز کنه، تفنگو از ضامن در بیاره و غریبه رو نشونه بگیره.

خب... غریبه نبود. اون کس بود. موهاش درست مثل همیشه به هم ریخته بود، شونه هاش افتاده بود و گونه هاش بخاطر سرما قرمز شده بود.

"سلام، دین،" کستیل گفت و با ناخوشایندی به تفنگ نگاه کرد.

"کس،" دین دوستانه گفت و نفسشو که تو سینه حبس کرده بود با آسودگی و تعجب رها کرد و تفنگ رو پایین آورد، تپش قلبش آروم شد.

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now