Chapter11

484 85 61
                                    

اواخر جولای، اوایل آگست سال 2006

پدرش در یک روز چهارشنبه مرد، انگار که اصلا چیز مهمی نیست، انگار که اون جان وینچسترِ شکست ناپذیرِ لعنتی ای که دین همیشه فکر می کرد هست، نبود. دین چیز خیلی زیادی از اون روز به یاد نداشت، فقط میدونست که بین سه تا از بدترین روزهای زندگیش که مردن مادرش، رفتن سم و اون روز بود، اون روز یکی از بدترین روزهای تمام عمرشه. هیچ چیزی در مورد اون روز توی بیمارستان یا تصادفشون به یاد نداشت، فقط تصاویر سفید و قرمز محو... و بعد هم صدای سم که تو سرویس بهداشتی بیمارستان گریه می کرد و بعد هم این حس که انگار یه سوراخ بزرگ روی سینه اش بود و کم کم سعی داشت همه ی بدنش رو تو خودش فرو ببره.

اون و سم برای حواس پرتی روی یه پرونده کار کردن، سرنخ یکی از پیغام های صوتی قدیمی پدرشون رو دنبال کردن، قبل از اینکه برای یه هفته تو خونه ی بابی بمونن. از اونجایی که پرونده در مورد دلقک ها بود، به کلی برای سم مثل یه کابوس بود و دین هم وقتی یاد چشم های اشکی پدرش، آخرین باری که دیده بودش میوفتاد، با رضایت کامل دلش می خواست اون فاکر های رنگی لعنتی رو بکشه. انگار که جان دقیقا میدونست بعدش قراره چه بلایی سرش بیاد، انگار که اون حرفا یه جوری خداحافظیش بود.

دین به سختی در تلاش بود تا تیکه های واضح این پازل رو کنار هم نذاره، که اون به طرز معجزه آسایی دقیقا همون روزی خوب شده بود که پدرش ناگهانی مرد.

بنابراین اون دلقک ها رو می کشت. و با یه دختر دانشجوی خوشگل به اسم جو لاس میزد... پس آره حالش خوب بود.

تو کل مسیر برگشت به خونه از کلبه ی الن، سم که رو صندلی کنار راننده نشسته بود یه جورایی خودزنی داشت و همش دلش می خواست خودش رو تنبیه کنه که دین واقعا نمی تونست دیگه با همچین چیزی دست و پنجه نرم کنه. آماده ی اینکه سم برای کارایی که کرده و رفتاری که با جان داشته پشیمون باشه نبود، چون الان دیگه فایده ای نداشت. دقیقا همینو توی جاده درحالیکه داشتن برای پرونده بحث می کردن بهش گفته بود، اما سم خیلی خوب با اون حرف کنار نیومد، پس دین دهنش رو بست و دیگه چیزی نگفت. اگه سم قراره اینجوری عزاداری کنه، پس عیبی نداره، اما دلش نمی خواست اون تو این مدل عزاداری شریک باشه.

"تو باید بعضی وقتا در موردش حرف بزنی، دین،" سم تو نیمه ی راه به طرف خونه ی بابی برای شکستن سکوت سنگین شون، گفت و دین فکش رو بهم فشرد و چیزی نگفت.

ایمپالا تقریبا توی تصادف داغون شده بود و می تونستی بگی فقط یه تکه فلزه، نه یه ماشین، پس دین همه ی وقت اضافه ش رو روی درست کردنش گذاشت. اگه از دین بپرسی بنظرش ایمپالا خیلی هم خوب شده بود. در تمام مدت پرونده ی دلقک دین دلش می خواست برگرده پیش ماشینش و درستش کنه، همه چیشو باز کنه و دوباره از نو ببنده. بعد از اینکه از پرونده ی هارول برگشتن، مستقیم به سمت حیاط پشتی رفت و اصلا به خودش زحمت نداد تا به بابی سلامی بکنه. نمی تونست نگاه های دلسوزانه اش رو تحمل کنه، حتی با این وجود که بابی هیچوقت طرفدار بیشتر رفتارهای جان نبود.

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now