31 دسامبر 2002
چه اسمشو بدشانسی بذاری یا خوش شانسی، دین لحظه ی آخری، به مهمونی سال نو چندتا از دوستای هانتر پدرش دعوت شده بود. جان گفته بود که خودش هم میاد اما دین میدونست که این حرفش یعنی که قراره بپیچونه و نیاد که اشکالی نداشت. دین یه کریمس خوب رو درحالیکه نیمه مست بود، با بابی گذرونده بود و دیدن قیافه ی پدرش در حال حاضر، زیاد حس خوبی رو بهش منتقل نمیکرد.
وقتی که دین به مهمونی رفت از قبل دوتا شات نوشیده بود و یه جورایی نیمه مست بود، اما فهمیده بود که این آدما یا خیلی مست کردن یا همیشه اینقدر عجیب غریبن. دین رو به داخل دعوت کردن و با مستی گفتن، "عه، اون یه وینچستره، پسر جانی وینچستر!" بنابراین با توجه به شرایطشون، دین خیلی هم نمی تونست اعتراضی بکنه.
"خودِ خودمم،" دین با خنده گفت. این آسون بود... پسر جان وینچستر بودن آسون بود، اینکه تظاهر کنی یه آدم سرسخت و شجاعی با یه لبخند همیشگی گوشه ی لبت. چیزی که سخت بود دین وینچستر بودن، بود! یه بچه که تو جوونی مادرشو از دست داده و خونه ای جز ماشینش نداره... اما قرار نبود امشب به این چیزا فکر کنه.
"خیلی بزرگ شدی... درست مثل پدرتی،" یکی از مردا که صابخونه بود با لبخند بزرگی گفت، دین با خودش فکر کرد که اون اصلا شبیه جان نیست. یکی دیگه از مردا آرنجشو دور گردنش انداخت و اونو به طرف خودش کشید.
"هی،" دین اعتراض کرد و با خنده خودشو کنار کشید. "من که دیگه بچه نیستم، اِد."
"معلومه که نیستی،" اد گفت و به سر تا پاش نگاه کرد. "آخرین باری که دیدمت، تو تازه اولین پرونده ی ترسناکتو شروع کرده بودی. تا حالا چندتاشونو کشتی؟"
دین به سختی نفس عمیقی کشید و کمی فکر کرد که باعث شد افراد دیگه برای شنیدن جمله ی بعدیش کمی جلو بیان. "شمارشش از دستم در رفته. صدتا؟ دویستا؟ نمیدونم!"
همشون با سر تکون دادن تشویقش کردن و بعد یه بطری خنک آبجو تو دستش قرار گرفت که تو این موقعیت بهترین چیز بود.
"سمی چطوره؟" اد پرسید و دستشو روی شونه ی دین گذاشت. از دفعه ی قبلی که دین اد رو دیده بود چین و چروک بیشتری روی صورتش بود و موهاش سفیدتر شده بود اما دین واقعا از ته دل از دیدنش خوشحال بود. هانترا معمولا زیاد قیافه های آشنا نمی بینن.
"اوه، تو که سمی رو می شناسی،" دین گفت و جرعه ای از آبجوشو نوشید. "قراره استیو جابز بعدی یا همچین چیزی بشه."
"اووووو،" نَش که از پشت سر حرف دینو شنیده بود، گفت و دین خندید و در دفاع از سم چیزی گفت.
"پس یعنی اون دیگه شکار نمیکنه؟" اد به آرومی پرسید. "شت، ولی باید بهش احترام گذاشت. بیرون اومدن از این زندگی وقتی که اینقدر عمیق درگیرش شدی کار سختیه."
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...