Chapter13

699 91 192
                                    

FanArt by jackiedeeart on Instagram

~~~

هی گایز...

باید بگم که سر ترجمه‌ی این چپتر، به معنای واقعی کلمه، پدرم دراومد...🤦🏻‍♀️
پس کامنت بذارین که هم خستگیم در بره هم ذوق کنم.

چند وقته دیگه مثل قبل کامنت نمیذارین، میدونین کامنتاتون بهم انرژی میده؟ :)

___________________________________

دین در طول هفته ی بعد داشت دیوونه میشد. دیوونه تر از هر وقت دیگه ای. سم همش ازش می پرسید، چیشده. معلوم بود هرچی بیشتر میگذره و به اون تاریخ نزدیکتر میشدن خیلی نمی خواست با دین حرف بزنه و باهاش چشم تو چشم بشه، اما باید رفتار دین خیلی عجیب بوده باشه که اونقدر نگرانش کرده بود که حالش رو بپرسه. معلومه که دین نمی تونست بهش بگه، واقعا نمی تونست بهش توضیح بده، پس چیزی نمی گفت و از این متل به اون متل می رفتن و دین در این بین سخت در تلاش بود تا تمام اجزای صورت کس رو تو مغزش ثبت کنه.

اون فراموش نکرده بود، نه حتی یک لحظه شو... همه ی جزئیات بوسه شونو بیاد داشت، که این دقیقا همون چیزی بود که دین داشت بخاطرش دیوونه میشد. اون صحنه بارها و بارها تو ذهنش پلی میشد و حتی یه لحظه هم از یادش نمی رفت... دین، اون شبی که کس برای اولین بار به ماشینش خورده بود رو به یاد داشت، نور نقره ای ماه که روی صورتش افتاده بود، همون شبی که در مورد ستاره ها حرف زدن رو بخاطر داشت. همه ی اتفاقایی که بینشون افتاده بود رو بیاد داشت، که فقط می تونست دوتا معنی داشته باشه، یا کس در مورد مسائل زمان و اینکه تایم لاین چجوری کار می کنه، اشتباه کرده بود، یا اینکه هنوز یه جایی اون بیرون بود.

جواب سوالش رو شش روز بعد، نیمه شب گرفت. سم اون شب بیرون رفته بود و تخت کنارش رو خالی گذاشته بود، و دین همش از این پهلو به اون پهلو میشد و واقعا نمی تونست بخوابه و خواب جهنم یا کس رو ببینه.

هوا با حس آشنایی کمی فشرده شد، و دین به سرعت بلند شد و روی تخت نشست و نزدیک بود بخاطر سرعت حرکتش سرش به هدبرد بخوره.

کس گوشه ی اتاق ایستاده بود، دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود، چشم هاش تو اتاق تاریک به سختی معلوم بود.

"تو..." دین شروع کرد تا چیزی بگه اما گلوش خشک شد. آب دهنش رو فرو داد و منتظر موند تا کس توضیح بده.

"وقتم تمومه،" کس به آرومی گفت. "فردا صبح من... من دیگه نیستم."

دین اجازه داد درد اون جمله رو با تک تک سلول هاش حس کنه، انگار که یکی با مشت، محکم به شکمش زده بود... با درد نفس عمیقی کشید. بی حرف، کمی کنار رفت و گوشه ی پتو رو برای کس بالا گرفت تا بره پیشش.

A Turn Of The Earth حيث تعيش القصص. اكتشف الآن