9 فوریه 2002
"خدا لعنتت کنه،" دین همونطور که چراغ قوه رو بین دندون هاش گرفته بود، غرید. دوبار با کف دستش به چراغ قوه ضربه زد و اون روشن و خاموش شد و بعد کاملا خاموش شد.
برای یک لحظه، در حالیکه تو جاش خشکش زده بود، به آرومی تو تاریکی انبار نفس می کشید _جِدا، همیشه این هیولا ها بودن با انبار های ترسناک لعنتیشون_ می ترسید که تکون بخوره. قدم نامطمئنی به جلو برداشت، شیشه ی شکسته ای رو کف کفشش حس کرد و لرزید و دوباره بی حرکت تو جاش موند. نگاه کوتاهی به پنجره ی سقف انداخت، جایی که ماه، یک شکل کوچک نورانی در افق بود. حداقل یکم زمان داشت.
دین فکر کرد می تونست همین الان با یه پک شش تایی آبجو تو متل باشه و جیهاوک بازی کنه، ولی دوست بابی دقیقه ی آخری این پرونده رو براش آورده بود و معلومه که دین یه بک آپ به درد بخور بود. و خب دین بدش نمیومد که هر چند وقت یکبار به بابی سر بزنه و مخصوصا بعضی وقتا که دیوونه میشد رو دین دوست داشت اما دین، فقط... از گرگینه ها متنفر بود، واقعا. فاکر های پر مو ترسناک که مثل سگ نفس می کشیدن. از وقتی که بچه بود تا الان یه دونه هم شکار نکرده بود و هیچوقت هم بدون کمک پدرش نبود.
یه تکون کوچک رو شنید و بعد یه خرناس آروم و دین کوتاه از جاش پرید و وقتی تفنگ رو از ضامن درآورد، شیشه زیر پاش دوباره صدا داد. صدای ملایمی بود. درواقع یه صدای کلیک کوچک تو تاریکی که به دنبالش صدای خشمگین خرناس رو شنید که مو به تن دین سیخ کرد.
آره، باشه، پس شاید دین کلا از تنهایی شکار کردن متنفر بود.
ولی اون که یه آدم بی دست و پا نیست. می تونه بدون بابا، سم یا بابی شکار کنه. بابا همیشه می گفت که اون استعداد ذاتی توی شکار داره، یا هر چی.
تو تاریکی منتظر موند. نفسش بند اومده بود. نبضش به شدت میزد و با آدرنالین بالا به کوچکترین حرکتی، نفسی یا حتی ضربانی گوش میداد. هیچ صدایی نبود.
از روی شیشه گذشت و به سمت جلو خزید، گردنشو خم کرد تا سایه جسمی که تو نور ماه خوابیده بنظر میومد رو ببینه. دستاش روی تفنگ لرزید که دین ازش متنفر بود. از ترسی که وقتی خودش تنهایی شکار می کرد، تموم وجودشو می گرفت، متنفر بود. فشاری که روش بود که باید توی هر شرایطی عملکرد خوبی داشته باشه، فشار اینکه نباید گند بزنه... همیشه همین بود، با خودش فکر کرد.
الان می تونست گرگینه رو بهتر ببینه، هنوزم تو فرم انسانیش بود قبل از اینکه تغییر حالت بده. شبیه... یه دختر معمولی بود، تقریبا هم سن و سال خودش. قفسه سینه اش با احساس ناراحتی بالا و پایین شد اما واضحه که اون این احساس رو از سرش بیرون کرد تا درست فکر کنه. اون یه هیولاست پس باید بمیره. اندازه جهنم مطمئن بود که قرار نیست صبر کنه تا اون دیگه تو فرم دخترش نباشه.
YOU ARE READING
A Turn Of The Earth
FanfictionStory by mishcollin available on ao3 Art by jackiedeeart on Instagram دین همون هیولاکُش 22 ساله ی همیشگی ایه که مادرشو از دست داده تا زمانی که توی یکی از شب های سپتامبر یه بارونی پوش غریبه به شیشه ی ماشینش می خوره و ادعا میکنه که یه فرشته است که اون...