Chapter12

555 97 108
                                    

4 می 2007

سم برای شب رفته بود، که یعنی دین تنها بود و می تونست هر کاری که میخواد بکنه، که 'هر کاری' عملا فقط نشستن و مشروب خوردن و تماشای تلویزیون بود. به سختی در تلاش بود تا تکه های شکسته‌شو کنار هم نگهداره. سم نگفت چرا داره میره، فقط گفت نیاز داره ذهنش رو خالی کنه و قدمی بزنه، اما الان دو ساعت از اون موقع گذشته و دین هم احمق نیست. از وقتی که عزازیل رو کشته بودن، سم حتی به چشم هاش نگاه هم نکرده بود، نه از وقتی که فهمیده بود دین دیگه عملا یه مُرده است که فقط برای مدت کوتاهی قراره زندگی کنه.

دین مطمئن نبود که سم بیشتر احساس گناه می کرد یا بخاطر کاری که دین کرده بود عصبانی بود، اما دین نمی تونست حس بدی در موردش داشته باشه. اون کاریو کرد که مجبور بود، کاریو کرد که اگه باباش بود می کرد، کاری که درواقع، باباش کرد.

با این حال، هیچوقت به سم اعتراف نمی کرد اما از اون موقع یه حس ترس داشت وجودش رو میخورد، که هر دقیقه که می گذشت قوی تر میشد. به خودش میگفت به جهنم اهمیت نمیده، اهمیت نمیده که داره میمیره، اما هر بار که اینو می گفت، اون حس ترس بیشتر جون می گرفت و اونو دربر می گرفت. انگار الان دیگه همیشه قلبش تند میزد، دیگه تپش هاش به شماره افتاده بود...

لبش رو محکم گاز گرفت، اونقدر محکم که تقریبا به خون افتاد، اونقدر محکم که چشم هاش اشکی شد. دوباره نگاهش رو به رنگ های مختلف صفحه ی نمایش تلویزیون دوخت و اینکه تصویر لحظه به لحظه محوتر میشد رو نادیده گرفت.

این همون چیزیه که پدرش میخواست. این همون کاری بود که باباش ازش خواست انجام بده... این آرزوی مرگ لعنتیش بود، درسته؟ پس مطمئن نبود چرا اجازه داده بود سم بخاطرش سرزنشش کنه و باعث شه احساس کنه یه عوضیه خودخواهه.

خودخواه، یه صدایی تو مغزش بهش میگفت. تو خودخواهی.

حالا هر چی... دین فکر میکرد اجازه داره در مورد همچین چیزی خودخواه باشه، اینکه سم رو زنده بخواد. حالا اینجوری هم نیست که روحش در مقایسه با روح سم اینقدر هم ارزش داشته باشه.

نفس عمیق و لرزونی کشید و تلاش کرد هق هقی که فقط دو ثانیه میشد جلوشو نگه داشت و بعد اون دیگه واقعا گریه می کرد رو نادیده بگیره.

کف هر دو دستش رو بالا آورد و روی چشم هاش گذاشت و محکم فشار داد، اونقدر محکم که فضایی که پشت پلک های بسته‌ش می دید روشن و رنگی شد. اون قرار نیست گریه کنه. نه بخاطر همچین چیزی. اون تخت لعنتیش رو داره تا روش دراز بکشه(بهش تکیه بده)، اون نیاز نداشت کسی نجاتش بده، نه سم، نه هیچ کس دیگه.

یه صدای ناگهانی توی اتاق پیچید، که به دنبالش احساس کرد هوای اطرافش داره فشرده میشه، و دین سرشو بالا آورد، تا مطمئن بشه پنجره رو باز گذاشته یا داره توهم میزنه. اون پلک زد، و دوباره پلک زد، کس جلوی تلویزیون ایستاده بود، بهش خیره بود و شونه هاش افتاده بود. هنوز هم لباس های دین تنش بود، حتی یه ذره هم نسبت به بار آخری که دین دیده بودش فرق نکرده بود.

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now