Pre-start

1K 105 1
                                    

لیام، بعد از اینکه لویی تو رو بهم معرفی کرد، دیگه مثل قبل نشدم. دیگه مثل قبل برای شبگردی ها و بیرون رفتن ها و کافه گردی های گروهیمون دیر نمیکردم. دیگه نسبت به ظاهرم بی توجه نبودم. حضورت علاوه بر اینکه من رو تغیر داد، باعث شد وقتی تو جمع میشینم، استرس بگیرم. مثل الان. تو اون بیرون نشستی و صدای خنده قشنگت تا اینجا میاد و من حتی نمیدونم چرا اینجا نشستم و دارم اینارو مینویسم. شاید چون میدونم که یه روزی میاد که تو برام هستی اما من اونجا نیستم. میتونم اون لحظه ها رو تصور کنم. شاید حتی با خودت فکر کنی(زین، تو خیلی احمقی). درسته. آدم عاشق با اینکه هیچوقت گناهی جز عشق نکرده، همیشه احمقه
.
.
.
.
‎خب
‎سلاااااام
‎این اولین استوری رسمی منه. یعنی اولی نیس اما خب اولین استوریه که میزارمش تو واتپد. هر چقد خوندم بس بود که بتونم یه چیز خوب بنویسم. اینا همش تخیلیات خودمه و نه کسی بهم کمک کرده نه از کسی الگو برداشتم. خب دیگه خیلی نوشتم. امیدوارم خوشتون بیاد و اگه خوشتون اومد یادتون نره که حمایت کنین
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now