5

394 84 17
                                    

یه هفته ای میشد که از ویلا برگشته بودن. خود زین هم نمیدونست چرا اما تو این یه هفته چهار بار با الکس بحث کرده‌ بود و الان ترکش کرده بود. دعوای آخر همیشه بدترین و دردناک‌ترین دعواست. 

««فلش بک»»

ز-الکس.
ا-هوم؟
زین...خب اون ناراحت شد. الکس اوی این یه هفته اصلا بهش اهمیت نمیداد و همش سرش توی گوشیش در حال چت بود.
ز-میخوام برم پیش لویی.
ا-من واقعا درک نمیکنم که چرا انقد خونه هم میرین و دوستی‌تون احمقانه‌ست.
زمزمه کرد اما زین شنید. شاید هم قصد الکس این بود که اون پسر بشنوه.
ا-اجازه نداری بری.
ز-چی؟!
زین بلند داد زد و باعث شد الکس با اخم سمتش برگرده.
ا-گفتم نمیتونی بری. کری مگه؟
ز-من ازت اجازه نخواستم. فقط بهت خبر دادم که میخوام برم.
ا-منم به عنوان دوست پسرت اجازه نمیدم بری. تو نسبت به من بی‌توجه شدی. همش میری خونه اون دوستای احمق‌تر از خودت و نا بوق سگ اونجا میمونی. نه زین. دیگه نه. وقتشه به این وضع سر و سامون(؟) بدم.
زین با چشمای گرد به اون مرد نگاه کرد که داشت سمتش میومد. اما قبل از اینکه برسه زین باید از خودش دفاع میکرد.
ز-من بی‌توجه شدم؟ من؟ اون تویی که مرتب سرت توی گوشیته و معلوم نیست داری با کدوم خری چت میکنی.
ا-حرف دهنتو بفهم زین.
ز-با من درست حرف بزن. مگه دروغ میگم. تو این یه هفته‌ای که از ویلا اومدیم اصلا به من توجه نمیکنی و سرت تو گوشیته. منم از تو توجهی نمیبینم و طوری رفتار میکنی انگار وجود نداری. منم از تنهایی بدم میاد پس میرم پیش دوستام.
اونا دور مبلا میچرخیدن و سر همدیگه فریاد میزدن.
ا-الان خوبه؟ الان که سرت داد میزنم و به حرفات واکنش نشون میدم خوبه؟ تو مریضی زین!
ز-پس قطعا دلت نمیخواد با یه مریض زندگی کنی.
ا-معلومه که دلم نمیخواد!
ز-پس از خونه من گمشو بیرون. برو با همونی که تو گوشیت باهاش چت میکنی. وقتی اونو داری منو برای چی میخوای؟ ها؟
الکس از حرف زین جا خورد. اون پسر حرفاش رو فریاد میکشید و اشکاش روی چشماش جاری شده بودن.
ا-خیلی خب. میرم. اصن چرا از همون اول نرفتم. فقط وقتمو سرت هدر دادم.
سریع سمت پله ها رفت و بعد از جمع کردن وسایلش پایین اومد. گوشیش رو برداش و سمت در رفت.
ا-خوشبختم نکردی زین. نمیزارم خوشبخت شی.
و از در بیرون رفت و در رو محکم کوبید. و همه چیز تموم شد. آره. الکس رفته بود. اینا خواب نبود. کابوس نبود. بلکه واقعیت محض بود که داشت توی صورت زین کوبونده میشد.

««پایان فلش بک»»

لو-پسره عوضی. چطور جرأت کرد اجازه نده تو بیای پیشمون؟
هیچکس جوابی نداشت و زین...خب اون پسر الان فقط گریه میکرد. بعد از اینکه الکس رفت، زین فقط خودش رو به گوشیش رسوند و برای لویی پیام فرستاد.
~فقط بیاین اینجا.
و خب لویی سریع به بقیه پیام داد که بیان خونه زین و همه اونجا بودن. شان، لویی، هری و نایل. و خب همه اونا میدونستن دیدن لیام آخرین چیزیه که زین می‌خواد. هرچی باشه اون کراشش بوده و هست و دیدنش تو این موقعیت درست نیست. اما خب...لیام به عنوان یکی از بهترین دوستای زین حق نداشت بدونه اون همین چند دقیقه پیش یه بریک آپ وحشتناک داشته؟
لی-الو؟
ش-هی لی. چطوری مرد؟
لی-اوه سلام شان. ممنون تو چطوری؟
ش-(نفسشو با صدا بیرون میده.) نمیدونم مرد. فک میکنی بتونی بیای خونه زین؟
لی-آره شان حتما. اتفاقی افتاده؟ صدای گریه میشنوم.
ش-خب راستش...زین و الکس به هم زدن و الکس احتمالا تا الان برگشته بردفورد.
لی-چی!؟
ش-آره مرد. زین اصلا خوب نیست. اونطور که فهمیدیم زین به زور خودشو رسونده به گوشیش تا به اویی پیام بده. بعداش هم به خاطر افت ناگهانی فشارش بیهوش میشه و وقتی لویی رسیده زین روی زمین بوده. از وقتی هم بهوش اومده همش گریه میکنه.
لی-خدایا. خیلی خب مرد الان میام.
و بدون اینکه شان چیزی بگه قطع کرد. انتظار هرچیزی داشت به جز این. و الان رفتن به اونجا مثل این بود که خودشو شکنجه بده. زینی که گریه میکنه براش ناراحت کنندست. لیام دوست داره زینش همیشه بخنده و خوشحال باشه. سریع لباساشو پوشید و سویچ ماشین و کلید خونش رو برداشت.
م-لیام. جایی میری؟
اما لیام بدون اینکه جوابشو بده از خونه خارج شد.
***
زنگ خونه به صدا در اومد. شان سریع سمت در رفت و اونو به روی لیام باز کرد و لیام سریع وارد شد و بعد از احوال پرسی کوتاهی با شان، سمت منبع صدای گریه رفت.
لی-زینی؟
زین سرشو بالا آورد و بعدش توی بغل لیام فرو رفت. نیاز هست بگم حضور لیام اونجا باعث شد زین یه آرامش خاصی پیدا کرد؟ اوپس. گفتمش. خب آره. زین بعد از اومدن لیام فقط کمی گریه کرد. بعدش به خودش مسلط شد و با یه نفس عمیق از لیام جدا شد. اما لیام ولش نکرد و بازوهای ظریف زین رو تو دستاش داشت.
ز-الکس...
لو-بسه زین دیگه نمیخوام راجب اون عوضی حرف بزنی.
ن-و این فقط لویی نیست که اینو می‌خواد. زین ما میدونیم که حرف زدن راجبش عذاب آوره پس بیخیالش شو.
اما زین گفت. زین اینجوری خالی میشد و چه شنونده‌هایی بهتر از اونا؟
ز-و وقتی از در خارج شد گفت~خوشبختم نکردی زین. نمیزارم خوشبخت شی.
لی-اولا، اولا. اون گه میخوای تو رو تهدید کنه. دوما. گه خورده که نمیزاره خوشبخت شی. مگه دست اونه؟
ه-تهدیداش کاملا تو خالی و پوچ بود.
ز-یعنی سراغم نمیاد؟
زین دقیقا مثل بچه‌هایی شده بود که خواب بدی دیدن و حالا پیش پدر و مادرشه.
شان و همه پسرا دستاشونو روی شونه زین گذاشتن و لیام با لحن محکم اما مهربونی گفت.
لی-معلومه که نمیاد. ما مراقبتیم زینی.
و بعد از اون ما زینو داشتیم که تو اون گروپ هاگ گم شده بود و از خستگی تو نقطه امنش خوابیده بود.
.
.
.
.
سلاااااام😁
چطور مطورین؟
زین تو گروپ هاگ🥺🥺
انی وی...از وضعیت ووتا راضی نیستم. من هر روز دارم آپ میکنم. و از ۱۳ نفری که پارت قبل رو خوندن فقط ۳ نفر ووت داده بودن. من به حمایت نیاز دارم گایز. همینجوری کلاس زبان دارم و معلمی دارم که آمادس که ما رو بدره😐 دارم الان فک میکنم کلاس فردام رو بپیچونم. کیا منتظر ال پی شو اکت تو هستن؟ اعلام حضور کنین خاله ببینه😅.
خب دیگه. امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه. ووت یادتون نره. کامنت هم بزارین.
راستی. من هنوز جوابمو نگرفتم از پارت ۳😐بگین دیگه.
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now