یک هفتهای میشد که لیام با مایا بهم زده بود اما تا حالا با هیچ پسری دیده نشده بود. فقط میرفت شرکت و ظهر برمیگشت و بعدش خونه دوستاش میرفت یا اونا میومدن پیشش. امروز هم قرار بود اونا بیان خونه لیام. لیام با دوتا دست پر وار خونه شد و در رو با پاش بست. سمت یخچال رفت و نوشیدنیها و مواد غذاییای که گرفته بود رو توش قرار داد. گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن. برداشت و بدون اینکه بدونه کیه جواب داد.
لی-الو؟
اما جوابی که دریافت میکرد تنها صدای نفسهای اون شخص بود.
لی-الو؟
باز هم هیچی. پس لیام گوشیش رو قطع کرد و اونو رو میز گذاشت. مردم آزار ها همه جا هستن. کافیه فقط یه شماره بهشون بدی. بعد اونا ارقام مختلف رو با اون ترتیب کنار هم میزاشتن تا بالاخره یکیشون شماره یه بدبخت از آب در بیاد. و حالا لیام فکر میکرد چرخه بدبختی بهش افتاده. خیلی زود عصر شد و پسرا کمکم رسیدن. اونا آبجو و تنقلات خوردن و درمورد روزشون حرف زدن. اما لیام چیزی از شماره عجیبی که باهاش تماس گرفت نگفت. ساعت داشت به دوازده نزدیک میشد که لویی شروع کرد به حرف زدن.
لو-خب دیگه وقت رفتنه.
لی-اههه. یعنی چی؟ بشین سر جات تومو.
لو-نه لیام جدی میگم. فردا باید هممون بریم سرکار.
و با کمی سر و کله زدن با هم پاشدن تا به خونه هاشون برن.
لی-زین یه لحظه وقت داری؟
بالاخره باید ترسشو کنار میزاشت. فوقش نه میشنید دیگه.
ز-آ...آره لی. حتما.
لی-قبل از اینکه بگم. الان با کسی میری خونه؟
ز-خب راستش آره شان قراره منو برسونه و بعد نایلو ببره خونش.(یعنی نایل روببره خونه خود نایل. جمله انحراف داشت برا همین گفتم که دچار اشتباه نشین.)
لی-خب پس سریع میگم. به نظرت...وقت داری که فردا باهام...به یه قرار بیای؟
ز-اوه لیام. تو داری کسی رو میبینی؟
لیام تونست تعجب رو توی صدای زین احساس کنه.
لی-نه راستش. میخوام تو باهام قرار بزاری. اگه میشه؟
خب. زین به معنای واقعی کلمه قلبش ایستاد. همیشه رویا این حرف از لیام رو میدید اما حالا، لیام، دقیقا جلوی زین ایستاده و داره ازش میخواد که باهاش به یه قرار بره.
ز-خب پس فردا مجبوری خودت لباسات رو ست کنی آقای خوشتیپ.
لی-یعنی...یعنی فردا میبینمت؟
ز-حتما لی.
صدای بوق ماشین شان بلند شد که خبر از این میداد که زین باید زودتر بره.
لی-پس میبینمت زی. بهت پیام میدم.
ز-میبینمت و منتظر پیامتم.
و برای همدیگه دست تکون دادن و زین رفت. خب لیام فکر نمیکرد که زین قبول کنه. یا انقدر راحت قبول کنه که باهاش به به قرار بره.
***
منتظر بود که لیام بیاد دنبالش. دیشب بهش توی پیامش پیشنهاد داده بود که امروز عصر برن سینما و از اون طرف به خونه شان برن و زین هم گفت که ایدهی خیلی خوبیه. کمی استرس داشت اما تموم تلاشش رو کرده بود که لباس مناسبی بپوشه. بیشتر هیجان زده بود که قراره با لیام سر یه قرار بره و لیام بالاخره پیش قدم شده بود. زین میترسید که لیام با فرد دیگهای سر قرار بره یا فرد دیگهای وارد زندگی لیام بشه. دوست داشت خودش کسی باشه که لیام اون روز تو ماشین ازش حرف میزد. گوشیش زنگ خورد و اسم Leeyum روش نمایش داده شد.
ز-هی لی.
لی-هی زین من جلوی در منتظرم.
ز-اوکی اومدم.
قطع کرد و سمت در رفت. تا بازش کرد لیام که چهرش پشت چندین گل رز سرخ پنهان شده بود، نمایان شد.
لی-سلام زی.
ز-س...سلام. وایی. اینا خیلی خوشگلن!
لی-نه مثل تو.
زین به لیام خیره شد و از لیام گلها رو گرفت. لبخند کوچیکی زد و به داخل خونه حرکت کرد.
ز-بیا تو لی تا من گلا رو تو آب بزارم. بعدش میریم.
لیام با گفتن خیلی خب، بعد از زین وارد خونه شد و در رو پشت سرشون بست. پشت سر زین حرکت کرد. زین یه گلدون برداشت و توش رو پر از آب کرد. بعدش هم گلها رو توش قرار داد و با لبخند سمتش برگشت.
لی-خب مستر مالیک میتونم شما رو سر یه قرار ببرم؟
و بازوش رو جلوی زین گرفت. زین نخودی خندید و دستاش رو دور بازو لیام حلقه کرد. کاری تو گاهی اوقات توی رویاش انجام میداد.
ز-با کمال میل، مستر پین.
و با لیام از خونه خارج شد.
***
در طول فیلم لیام دست زین رو گرفته بود و زین پاپکرن ها رو تو دستش داشت و لیام هم خودش میخورد و هم توی دهن زین میزاشت. هردو غرق فیلم شده بودن. البته این برای لیام آسونتر بود چون میتونست همزمان که فیلم رو میبینه، نیم نگاهی هم به زین بندازه. زینی که با چشمای درشت به پرده زل زده بود و برای لیام کیوتترین چشمانداز رو ساخته بود. از سینما تا خونه شان نیم ساعتی راه بود و اونا تازه از سینما خارج شده بودن. زین توی سینما به خاطر پایان غمانگیز فیلم گریه کرده بود و لیام اونو تو آغوشش داشت.
ز-لیوم. تو هم فکر میکنی حق لوییزا نبود که اینجوری تنها بشه؟
لی-آره. من نمیتونم منطق ویل رو درک کنم. لوییزا بهش عشق داد اما. خب. ولی تنهاش گذاشت.
ز-اونم چطور. با مرگش. خودش هم لوییزا رو دوست داشت. اما به بدترین شکل خودشو از لوییزا دریغ کرد.
لی-آو. زینی دل نازک من.
و زینو توی بغلش گرفت. از اونجاییهم سینما و هم خونه شان به خونه زین نزدیک بود، اونا تصمیم گرفته بودن پیادهروی کنن. اونم توی هوای سرد نوامبر.
لی-تو چیکار میکردی اگه من ویل بودم و تو لویی؟
زین سریعا نگاهشو به لیام داد و سریعا بغلش کرد. طوری که خود لیام هم جا خورد.
ز-حتی نمیخوام بهش فکر کنم لی. من زینم و تو لیامی. نمیخوام تو رو جای اون مرد خودخواه تصور کنم. حتی تصورش هم دردناکه.
لیام لبخند کوچیکی زد و دستاشو محکم دور زین حلقه کرد.
لی-منو از دست نمیدی زینم.
و شاید فقط خود زین فهمید که میم مالکیتی که لیام بهش داده چقد حس خوبی بهش داد. تنها چند قدم با خونه شان فاصله داشتن که لیام متوقف شد و دستای زین رو تو دستاش گرفت.
لی-زینی، میدونم این اولین قرارمان بود اما من واقعا دوست دارم ما بیشتر از این باشیم. البته میدونم خیلی دارم عجله میکنم و جوابت رو میپذیرم و در صورت لازم صبر میکنم. زینی، میشه دوست پسرم شی تا دوست داشته باشم؟ میشه دوست پسرت شم تا ازت محافظت کنم؟
لیام تند تند کلامات رو پشت سر هم گذاشت و با نگاه امیدوارش به زین خیره شد. با اون چشمای شکلاتیش که دل هرکسی رو آب میکرد. زین لبخند کوچولو اما شیرینی زد. لبهاشو آروم و ملایم روی لب لیام قرار داد و آروم لبهاش رو به بازی گرفت و اجازه داد لیام کنترل بوسه رو به دست بگیره. لیام دستاشو روی کمر زین گذاشت و زین هم دستاش رو دور گردن لیام حلقه کرد. وقتی نفس کم آوردن با بی میلی از هم جدا شدن.
ز-آره لیام. میخوام.
این حرفش باعث شد لبخند روی لبهای جفتشون بیاد و بوسه نرم و کوتاه، اما پر عشقی رو بهم هدیه بدن. لیام دست زین رو تو دستش قفل کرد و سمت خونه شان رفتن.
***
سلاااااااام😁
خب... ۱۲۰۰ کلمه نوشتم و میدونم خیلی طول کشید تا آپ کنم. تعداد ریدرها کم شده و ووتها به شدت افت کردن. فقط یه نفر به پارت قبل ووت داده بود و ما تا الان هیچ کامنتی نداشتیم.این خوب نیست. من انگیزم رو از ووتها و ریدرها میگیرم. از شرط هم خوشم نمیاد. به دوستاتون فف رو معرفی کنین. برای حمایت از من ووت بدید و تو کامنتا بهم بگین که راجب استوری و کلا شخصیتا چه حسی دارین.
قلب بهتون💜🌈
YOU ARE READING
Me, when you came {Ziam.M}
Fanfictionمن دوسش داشتم...اما اون منو نمیدید:) زیام استوری لیام تاپ امیدوارم خوشتون بیاد قلب بهتون💜🌈