2

506 100 6
                                    

*یک ماه بعد*
چند ساعتی میشد که زین برگشته بود. به نظر میرسید که ازش گذشته. چون وقتی لیام و مایا اون اطراف بودن لبخند روی لب زین بود. البته، خب  حضور یه فرد جدید اونجا کم تاثیر نبود. اون طور که زین تعریف کرده بود، وقتی زین به بردفورد برگشته بود، دوست دوران دبیرستانشو دید (که به قول خودش اون موقع خیلی هات بوده و الان چند برابر هات تر شده). اونا یه هفته ی اول رو با هم بیرون میرفتن و اون موفق شد کاری کنه زین از ته دل بخنده. تو هفته دوم، بالاخره اون پسر جرات کرد که به زین درخواست بده. اونا اون هفته و دو هفته بعدشو هم با هم گشتن و حالا با هم اومدن لندن. و الان همه بخاطر برگشتن زین خونه لویی جمع شدن.
لی-خب زین، حال مادرت بهتره؟
لیام کاملا برادرانه و دلسوزانه پرسید. اما زین حس می‌کرد لیام قضیه رو میدونه و الان داره یه جوری بهش تیکه میندازه.
ز-آره. بهتره. ممنون.
لی-مشکلش چی بود؟
ز-یه مقدار ریش اذیت بود.
همون موقع الکس در حالی که با دستمال دستاشو خشک می‌کرد سمت زین رفت و جفتش نشست و دست چپشو دور شونه های زین حلقه کرد. و زین هم در جوابش یه لبخند پهن زد و بیشتر خودشو نزدیکش کرد.
م-آو...شما دو تا از کیوت بودن خسته نمیشین؟
لبخند خجالتی روی لبای زین اومد، و بلافاصله گونه هاش سرخ شد و به الکس نگاه کرد. الکس هم با لبخند بهش بهش نگاه کرد.
لو-مضخرف ترین و حال به هم زن ترین زوج ها، لاو ترکوندن رو تموم کنید و بیایین غذا!
لیام و مایا اول بلند شدن و لیام وقتی مایا خواست دستش رو بگیره، لیام دستش رو دور شونش انداخت. اما برعکس، الکس دستشو دور کمر زین حلقه کرد و با هم سمت میز رفتن.
ز-اوی اوی! چه میکنه لویی تومو!
لو-خفه شو مالیک! اوی اوی فقط مال منه!
ه-خیلی خب حالا.
بعد از اینکه لویی و زین به هم چشم غره رفتن نشستن و همه شروع کردن.
ا-زین، بیب میتونی اون ظرف رو بهم بدی؟
ز-آره حتما عزیزم. میخوای برات بریزم؟
ا-ممنونم.
م-لیام میتونی سس رو بهم بدی؟
و لیام بدون هیچ حرفی سس رو جلوش گذاشت.
م-م...ممنون
و بقیه غذا در سکوت خورده شد. بعد از اینکه غذا تموم شد، لیام و الکس و مایا و نایل رفتن تو پذیرایی (با اینکه زین الکس رو به زور فرستاد چون اون میخواست بمونه و کمک کنه).
لو-اه اه اه...دختره بی چشم و رو، رو دیدین؟ بدون هیچ حرفی چسبید به لیام و رفت! نه به الکس نه به اون عجوزه! اصن ننه باباش بهش گفتن ادب چیه؟ آخ آخ...لیام خدا خیرت بده که اونطوری ضایعش کردی. ولی آخه دختر قحطی بود؟
زین و هری ریز ریز میخندیدن و لویی هم فقط غر غر میکرد.
ه-ولی اگه بخوایم صادق باشیم، خدایی الکس خوب تیکه ایه.
لو-البته الکس خیلی خوش شناسه که داداشم ازش خوشش اومده.
و تنها کاری که زین میکرد این بود که خجالت بکشه و ریز ریز بخنده. همون موقع نایل وارد آشپزخونه شد.
ن-آه خدای من! الکس!...وای خدا تو چقد هاتی! هری! بگیر منو!
و الکی غشکرد و تو دستای هری فرود اومد. و این صدای خنده زیبای زین بود که بلند شد.
لو-خیلی خب نایل. شانس بیاری بتونی از زین بدزدیش.
و باز هم خنده بی پایان زین.
لو-ووییییی خدااااا...زین حاظرم هر کاری کنم همیشه همینجوری بخنده.
و داد زد:
لو-لعنت بهت لیام پین.
لی-اههههه...باز چرا من؟
لو-همینجوری.
و خنده های زین قطع نمیشد. بیاین واقع بین باشیم. زین واقعا زیبا میخندید. هر جوری بود پسرا بالاخره کارای آشپزخونهرو تموم کردن و پیش بقیه رفتن.
ز-الکس عزیزم خسته نیستی؟
ا-نه بیب. دوستات از اون نوعشن که حتی اگه خسته باشی دوست داری پیششون بمونی.
زین آروم خندید و باعث شد دلار الکس براش ضعف بره.
ز-خیلی خب اما بهتره دیگه بریم. هم ما میریم استراحت می‌کنیم هم شاید بقیه با رفتن ما بلند شن و لویی بتونه یه نفس راحت بکشه.
ا-باشه بیب. هر جور تو میخوای.
ز-خب گایز، ما دیگه بریم.
او-زی زی، حالا یکم بیشتر بمونین از الیمتون کم نمیشه.
ز-لو مسخره نکن. جدی میگم. من به خاطر بودن تو هواپیما خستم. فکر کنم الکس هم خسته باشه بعدشم، ما که قرار نیست بریم و دیگه نیایم. مطمئن باش فردا همو میبینیم.
ن-راست میگه ها. راستی یه چیزی! عموم کلید ویلاش رو بهم داده. میخواین فردا بریم اونجا؟
لو-هوم...منظورت اینه که بریم چند روز بمونیم دیگه؟
ن-یاپ لویی. بریم بترکونیم و برگردیم.
ه-آره. آخر هفتس و بیکاری. شما ها پایه این؟
زین به الکس نگاه کرد و الکس چشماشو به نشونه موافقت بست و باز کرد.
ز-ما اوکی ایم.
لی-ما هم همینطور.
اما خب...لیام که چیزی از مایا نپرسید. پرسید؟
ه-خب. پس تا فردا گایز.
و همه با خداحافظی راهی خونه هاشون شدن و زین و الکس هم به خونه زین رفتن.
.
.
.
.
خب...
سلاااااام!
چه خبرا؟ چه می‌کنین؟
بالاخره زین هم از سینگلی در اومد...
کاور الکسه...
البته خب یکم درشت تر و همسن زین حسابش کنین...
خب دیگه، نظر یادتون نره، و استوری رو به دوستاتون معرفی کنین.
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now