نمیتونست منکر این بشه که چقدر استرس داشت. تنها یک هفته به ازدواجش با لیام مونده بود و اونا چند نفر از خانواده لیام و خواهرش رو دعوت کرده بودن و زین هم مادرش، خواهراش و باقی خانوادشون رو دعوت کرده بود. مادرش خیلی از شنیدن خبر ازدواجش خوشحال بود و همینطور خواهراش. خواهر لیام هم خیلی خوشحال بود. اون درمورد برادرش میدونست و براش خوشحال بود. پسرا هم کارای تدارکات رو به عهده گرفته بودن. اونا میخواستن همه چیز عالی و بینقص باشه. صدای گوشیش اونو از فکر بیرون آورد. لیام بود. نامزدش و همسر آیندش.
ز-الو لیوم؟
لی-سلام همسر قشنگم.
زین با خجالت خندید.
ز-سلام جذابترین شوهر دنیا.
لیام ریز ریز خندید.
لی-بیا پایین زینی. منتظرتم.
ز-اومدم.
و از اتاق خارج شد و سمت در خروجی خونه رفت. قرار بود که با هم برن و کت و شلوار ست بخرن.
ز-سلام لیومی.
لو-سلام عشق زندگیم.
لباشون برای چند ثانیه روی هم قرار گرفت. وقتی از هم جدا شدن متوجه درخشش چشمای همدیگه شدن. ریز خندیدن که یکدفعه در عقب ماشین باز شد و چهارتا پسر وارد شدن. زین و لیام با بهت بهشون نگاه کردن.
لو-ها؟ چتونه؟ انتظار نداشتین که بزاریم تنها بریم!؟ نخیر! ما هم میایم و توی انتخاب کت و شلوار به کاپل کیوتمون کمک میکنیم.
ن-اهه لویی! مگه کاپل کیوت منو شان نبودیم؟!
ه-اهه نایلر تو چرا نمیفهمی؟ ما ها هممون کیوت و جذابیم فرزندم.
ش-نایلم... بیبی تو خودتو ناراحت نکن. دارم براشون.
لو-شان بیب تو میتونی بیای بخوریش.
ش-خفه شو لو. همین که هز میخورش کافیه.
زین و لیام از خنده منفجر شدن.
لو-زهرمار. آهای پینو. خرکت کن که دیر میکنیم!
***
برای پسرا خیلی طول که یه کت شلوار ست خوب برای زین و لیام که هم زیبا باشه و هم فیت تنشون باشه پیدا کنن. گرچه زین و لیام اصرار داشتن که پسرا نظراتشون رو زودتر بگن. زین حس میکرد که لیام هم مثل خودش استرس داره. اما نشون نمیداد و سعی میکرد با رفتارش زین رو آروم نگه داره. هرچی که باشه...لیام چند وقت پیش قول داده بود که زین رو خوشحال نگه داره و به زودی قرار بود این قسم رو یاد کنه. لباس خودش و لیام رو خیلی دوست داشت. اونا یه کت شلوار با تم قهوهای و مشکی خریده بودن. کت لیام قهوهای بود و پیراهن زیرش مشکی بود و لباس زین برعکس اون بود و هر دو شلوار مشکی داشتن.
ز-لیومم...
لی-جانم زینم؟
ز-تو هم استرس داری. مگه نه؟
لیام بهش نگه کرد و تونستد حس آشنای استرس رو از توی چشمای درشت و طلایی نامزدش بخونه.
لی-صادقانه بگم... آره. استرس دارم. میخوام همه چیز عالی و بی نقص پیش بره. میخوام بهترین روزمونو رقم بزنم. اما میترسم. میترسم چیزی اشتباه پیش بره و تو رو ناراحت کنه. اما... تو چرا استرس داری؟
زین لبخند کوچیکی زد.
ز-راستش... منم درمورد همین موضوعات استرس داشتم. میترسم لیام. میترسم که نتونم خوشحالت کنم و این باعث بشه تو ازم خسته شی. منم میخوام روز ازدواجمون همه چیز عالی پیش بره و حرکتی از من سر نزنه که تو رو جلوی همه خجالت زده کنه. با اینکه جاستین و الکس زندانن اما بازم میترسم که اونا بیان و جشنمون و روزمون رو خراب کنن.
ای-اوه زینی. تو حتی بیشتر از من میترسی.
گفت و سر زین رو تو بغل گرفت و زین دستاشو دور لیام حلقه کرد.
لی-زینی من. اون روز، روز ماست. روزیه که من و تو ما میشیم. چرا فکر میکنی من ممکنه از کارات خجالت زده بشم؟ چرا باید ازت خسته شم؟ زینم... من هر روز سه چیز جدید در مورد تو میفهمم. تو هر روز برای من تازگی داری. من دوستت دارم. حاضر هم نیستم تو رو با هیچی... حتی برگشت پدر و مادرم یا حتی بهشت عوض کنم.
زین از لیام جدا شد و با لبخند بهش نگاه کرد. دستاش رو روی گونه های لیام گذاشت.
ز-چرا همیشه حرفات آرومم میکنه؟
لی-شاید این آرامشی که بهت میدم منبعش وجودت کنارمه.
لبخند زین بزرگتر شد و لباش رو روی لبای لیام گذاشت و آروم بوسیدش.
***
میدونی لذت بخشترین چیز توی زندگی چیه؟ اینه که وقتی از خواب بیدار میشی اولین چیزی که میبینی صورت عشق زندگیته. اینه که اولین کسی که باهاش رو به رو میشی عشق زندگیت باشه. اینکه اولین چیزایی که احساس میکنی دستای عشقت دورت و ضربان قلبش باشه. اینکه اولین صدایی که میشنوی صدای عاشقت باشه.
لی-صبح بخیر زینی.
لیام به زینی گفت که تازه از خواب بیدار شده بود.
ز-صبح بخیر لی.
زین با صدای خش دارش گفت.
لی-خوب خوابیدی بیب؟
ز-اوهوم. خیلی خوب. تو کی؟
لی-مگه میشه کنار تو بخوابم و خوب نباشه؟
زین لبخندی زد و لبهای لیام رو کوتاه بوسید. بلند شدن و کاراشون رو کردن و رفتن پایین برای صبحانه. وقتی صبحونشون رو خوردن، سمت گل فروشی رفتن تا برای تزئین کلیسا باهاشون هماهنگ کنن.
لی-خب زینیم. حالا چه کنیم؟
ز-نمیدونم لی. تو بگو...
مشخص بود که زین خستست. اون همیشه پر از ایده بود و توی گل فروشی ایدههاش همه رو به وجد میاورد.
لی-خب... نظرت چیه بریم مک دونالد تا اول شکم کوچولوتو سیر کنیم. بعدش بریم خونه و یه دل سیر بخوابیم؟
ز-نمیدونم لیوم... ایده خوبیه اما... اگه یادت باشه لویی دعوتمون کرده و اینکه یه جا بشینم و بخوابم هیچ کمکی به استرسم نمیکنه؟
لی-اوه... چرا پسری که قراره تا ۶ روز دیگه همسر من بشه استرس داره؟
ز-چون بهترین بودن براش سخته.
لی-آهای! در مورد همسر من اینجور حرف نزنا! همسر من همه جوره بهترینه حتی وقتی تلاشی براش نمیکنه! وقتی همه تو و بعد از خواب عجق وجقه، همسر من بهترینه و من کلی جلوی خودمو میگیرم که بهش حمله نکنم و نبوسمش.
ز-همم... خوش به حال همسرت.
و ریز خندید.
لی-خب بهم بگو بیب. بریم مک دونالد و بعدش بخوابیم؟ بعد از اینکه یه چرت کوتاه زدیم میریم خونه لویی.
ز-اوکی بیب. هرچی تو بگی.
لیام لبخند کوچیکی زد. زینو کوتاه ولی عمیق و پر عشق بوسید و سمت نزدیکترین شعبه مک دونالد رانندگی کرد.
.
.
.
.
سلااااااام😁
اینم از این چپتر.
اینک به شما مژدگانی میدهم. همانا که چپتر بعد چپتر پایانیه و سعی میکنم زود آپش کنم. براش به انرژی نیاز دارم پس ووتها و کامنتای قشنگتون رو ازم دریغ نکنین که همانا آنان موجب بلس شدن روح نویسنده میشوند.
قلب بهتون💜🌈
YOU ARE READING
Me, when you came {Ziam.M}
Fanfictionمن دوسش داشتم...اما اون منو نمیدید:) زیام استوری لیام تاپ امیدوارم خوشتون بیاد قلب بهتون💜🌈