7

366 78 7
                                    

~تسلیت میگم لیام جان.
آروم سرش رو برای زن عموش تکون داد. بعد از مرگ مادرش شاید این میتونست مقام دومین اتفاق غمیگین زندگی لیام رو بگیره. اون زن وارد خونه شد و تقریبا همه داشتن آماده میشدن که به کلیسا برن. چطوریه که یه روز بهترین ترکیب قرن رو میپوشی و فرداش لباس سیاه به داری؟ داشت به این فکر میکرد که دوستاش هنوز نیومدن که همون لحظه اونجا بودن. نایل و لویی به ترتیب لیامو در آغوش کشیدن و بعد از اونا هم بقیه اینکار رو کردن و به لیام تسلیت گفتن و آخرین نفر زین بود. کسی که با اینکه مشخص بود گریه کرده بود اما با اون چشمای پف کرده توی کت و شلوار بینظیر به نظر میرسید.
ز-متاسفم لیوم.
زین گفت و دستاشو دور گردن لیام حلقه کرد و لیام هم دستاش رو دور کمر زین حلقه کرد و سرش رو توی گردنش فرو کرد و شونه و گردن زین رو با اشکاش خیس کرد. همونطور که زین شونه لیام رو خیس کرد. لیام از نگاه‌های بقیه نمیترسید. زین کسی بود که بهش آرامش میداد و کسی قرار نبود منبع آرامشش رو ازش بگیره. خانواده مایا سر رسیدن و اون لحظه‌ای بود که که زین از لیام جدا شده بود.
م-لیام.
با درد گفت و توجه لیام و بقیه رو به خودش جمع کرد.
م-متاسفم.
خودش رو تو بغل لیام انداخت و لیام مجبور شد به خاطر حضور خانواده اون دختر دست راستشو روی قسمت بالای کمرش بزاره. اما دست چپش دست راست زین رو گرفته بود. خودش هم نمیدونست چرا. اما نمیخواست زین رو رها کنه و بزاره زین ازش دور شه. از گریه‌های مایا عصبی شده بود. اون دختر جوری گریه میکرد که انگار پدر خودش رو از دست داده. با اینکه لیام فقط یک بار لیام رو پیش پدرش برده بود تا اون مرد اینو بدونه که اون دوست دختر داره. درصورتی که لیام مایا رو به عنوان دوست دختر رسمیش نمیدونست. دیگه نه. مایا بالاخره از لیام جدا شد و بهش نگاه کرد.
م-خوبی؟
لی-میتونم خوب باشم؟
و مایا بالاخره به پدر و مادرش فضا داد که پیش لیام برن و بهش تسلیت بگن. لیام با دست راستش با اونا دست داد و دست چپش همچنان دست زین رو نگه داشته بود. اما دستاشون رو پشتش نگه داشته بود مبادا که خانواده هنری دستاشون که تو هم گره خورده بود رو ببینن. مایا و خانوادش رو به سالن راهنمایی کرد اما دست زین...خب با نگه داشتنش حس میکرد میتونه به همه چیز غلبه کنه.
***
موقع خاک سپاری زین و مایا دو طرف لیام ایستاده بودن. درسته که مایا دست لیامو گرفته بود و سکوت کرده بود، اما دست دیگش روی کمر زین بود و اون پسر بهش حرفای خوب میزد. کاری که در اصل دوست دخترش باید انجام میداد.
***
مراسم خاک سپاری به بهترین نحو انجام شد. مایا در حال بحث با پدر و مادرش بود و اصرار داشت بیشتر پیش لیام بمونه در حالی که دوستاش دوروش احاطه کرده بودن و برای همون نیمچه لبخند لیام تلاش میکردن. نه. اونا بهش امیدواری نمیدادن چون میدونستن لیام امید داره. اونا فقط میخواستن دوستشون تو افکارش و تنهاییش غرق نشه. مایا سمتشون اومد.
م-ببخشید لیام. من واقعا میخواستم اینجا پیست باشم اما پدر و مادرم مجبورم کردن باهاشون برم. پس...بعدا میبینمت عزیزم.
و تا خواست خم شه و لیام رو ببوسه، لیام دستشو روی شونش گذاشت و با گفتن خداحافظ، اون دخترو از خودش دور کرد و مایا هم بدون حرفی رفت. چند دقیقه‌ از رفتن مایا نمیگذشت که لیام گفت.
لی-میخوام بهم بزنم.
و ری‌اکشن بقیه چیزی جز گفتن یه چی بلند نبود.
ه-لیام تو به خاطر این اتفاق بهم ریختی نباید اینو سر مایا خالی کنی.
لی-سر مایا خالی نمیکنم. به هر حال این باید اتفاق می‌افتاد.
ش-لیام حالت خوبه؟
لی-تا کی تظاهر کنم که استریتم؟
چشمای زین گرد شد. لیام استریت نیست؟ یعنی تموم این مدت گی بوده؟
ن-منظورت چیه لی؟
کاملا مشخص بود همه گیج شدن.
لی-من دیگه نمیتونم ادامه بدم. وقتی ۱۷ سالم بود میدونستم گی‌ام. اما یه روز بابام یه پسر گی با که با دوست پسرش بود دید و گفت.
~حال به هم زنن. مگه نه پسرم؟
و من میتونستم جوابی جز آره بدم؟ عجیبه با اینکه یکی از اونا بودم بگم آره حال به هم زنن. اما اگه پدرم منو از خودش میروند، من دیگه تکیه گاهی نداشتم. اون یه پسر استریت میخواست، نه یه پسر گی.
اشکاش آروم آروم پایین میومدن. طوری که باعث شدن زین هم گریه کنه؟ گفته بود تحمل گریه لیامو نداره؟ زین دستاشو دور گردن لیام حلقه کرد و لیام هم متقابلا دستاش رو دور کمرش حلقه کرد. وقتی لیام کمی آروم تر شد زین هم کمی ازش فاصله گرفت. لیام توی اون کت و شلوار بینهایت خواستنی و جذاب و در عین حال دست نیافتی به نظر میرسید.
لی-حالا که پدرم نیست و در کل باید به خودم تکیه کنم، وقتشه مایا بره و یکی که واقعا دوستش داشته باشم بیاد تو زندگیم.
لو-میدونی که ما هرجور باشی دوستت داریم و ازت حمایت می‌کنیم لی. درسته؟
لیام با لبخند جذابی سرش رو تکون داد و دستاشو برای یه گروپ هاگ باز کرد.
لی-وقتشه یه بریک آپ بزرگ با مایا هنری داشته باشم.
.
.
.
.
خب...اینم از این.
ووت و کامنت یادتون نره تا بتونم آپ میکنم پس...
اینجوی د استوری🌸
بوک رو حتما به دوستاتون معرفی کنین. ووت و کامنت موجب بلس شدن روح نویسنده میشود.
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now