ربع ساعتی میشد که رسیده بودن. الکس روی تخت دراز کشیده بود و زین داشت لباسهاشون رو توی کمد میزاشت. همه دو نفر دو نفر به اتاقهاشون رفته بودن. زین و الکس تو یه اتاق، مایا و لیام تو یه اتاق، هری و لویی تو یه اتاق و شان و نایل هم توی یه اتاق بودن. زین هنوز هم قیافه نایل وقتی فهمید باید با شان هم اتاق بشه رو یادش نرفته و مرتب بهش ریز ریز میخنده.
ا-به چی میخندی پسر خوشگل من؟
الکس روی تخت نیم خیز شد و به پسری که ریز ریز میخندید و بهش نگاه میکرد خیره شد.
ز-چیزی نیست.
و رفت و روی پاهای الکس که روی تخت نشسته بود، نشست.
ا-آو...پس پسر لجبازم قرار نیست چیزی بهم بگه نه؟
ز-نه!
با لحن کیوت و سریعی گفت و دو تا دستاش روجلوی دهنش گذاشت.
ا-خیلی خب کیوتی. هر جور میلته.
و دستای پسر کوچیکتر رو از روی دهنش برداشت و لباش رو آروم و کوتاه بوسید.
ا-من میرم پایین. خیلی گرسنهام. هروقت کار پسر لجباز تموم شد به من ملحق میشه؟
ز-البته.
با لبخند گفت و با همون لبخند الکس رو با چشماش تا بیرون رفتنش از اتاق بدرقه کرد.
الکس اون پایین نایل و لویی رو دید که رو صندلی نشستن و دارن هله هوله(؟) میخورن.
ا-هی...
لو-هی الکس.
ن-هی من(man).
ا-کمی خوراکی برای شکم گشنه من دارین؟
دستش رو روی شکمش گذاشت و لب پایینش رو کمی بیرون داد.
ن-آره داداش بیا اینجا.
روی یکی از صندلی های نزدیکشون نشست و مشغول خوردن شد. همون موقع لیام اومد.
لی-هی.
ن،لو،ا-هی.
لیام روی صندلی کنار الکس نشست و یه شکلات برداشت و خورد. مایا بعد از چند ثانیه اومد.
م-لیام عزیزم بریم؟
مایا با لحنی که پر از عشوه بود گفت.
لی-الان...میام...
جدا جدا و با لحن محکمی بود. بیشتر شبیه دعوا بود تا لحن عاطفی. مایا که معلوم بود ناراحت شده، باشه آرومی گفت و رفت.
لی-رابطت با زین چطوره الکس؟
لیام با لحن کنترل شدهای گفت. خب...آره. همه انتظار هر چیزی داشتن بجز این. پس باید بهشون حق داد که از این سوال شکه شده باشن. نه؟
ا-خب...ما خوبیم. یعنی...زین خیلی خوبه. نمیشه ایرادی ازش گرفت. نمیتونم ناراحتیشو ببینم. پس...هر کاری برای خوشحالیش میکنم و حواسم بهش هست که چیزی اذیتش نکنه.
لیام آروم سرشو تکون داد و بلند شد تا از آشپزخونه خارج شه.
لو-با مایا جایی میری؟
لی-نه. فقط میخواین تو باغ راه بریم.
لو-اکی. چند دقیقه دیگه بیاین داخل که لباس عوض کنین تا بریم سراغ استخر. نمیشه از اون بیبی دست کشید.
لیام آروم سرش رو تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.
ز-من فقط اینجوری فک کردم یا لیام پوکیده بود؟
ن-احتمالا خستس چون فقط یه شکلات خورد و رفت.
زین آروم سرش رو تکون داد و کنار الکس نشست و الکس دستاش رو دور زین گذاشت و بهش لبخند زد.
«««»»»«««»»»«««»»»«««»»»«««»»»
لو-بخورش نایل.
ن-خودت بخورش لو.
ش-لو اگه دوست داری میتونی دوتایی بخوری لو لو.
ه-خفه شین و سه تایی بخورین.
اون چهار تا دیوونه داشتن بهم آب میپاشیدن(میدونم خیلی درتی به نظر میومد😂). بعد از یه ساعت هنوز هم خسته نشده بودن. لیام و الکس خیلی زودتر خسته شده بودن اما اون چهارتا اندازه بچه ها انرژی داشتن.
زین روی یکی از صندلی ها دراز کشیده بود و خب مایا...اون وقتی با لیام توی باغ راه میرفت باعث شد اون دو تا باهم بحث کنن و خب بحثشون بدون اینکه متوجه شده باشن بالا گرفت و حالا مایا از این حرص میخورد که خودش ناراحت بود اما لیام در حالی که به خاطر جنب و جوش تو آب تند تند نفس میکشید در حال بگو و بخند با الکس بود. بلند شد و سمت زین رفت. زین روی صندلی نشسته بود و به حرکات اون چهارتا احمق میخندید.
م-هی زین. چطوری؟
زین خندش رو قطع و نگاهش رو از اونا گرفت و به مایا داد و با لبخند بزرگی جواب داد:
ز-عالیم مایا. تو چطوری؟
م-منم خوبم. هی بلند میشی باهام تا یه جایی بیای؟ لیام درگیره.
ز-آره حتما.
زین بلند شد تا همراه مایا بره اما مایا اونو از پشت تو استخر هل داد و با صدای آب و صدای مایا، توجه همه به اونا جلب شد.
م-خب؟ آب چطوره زی؟
ا،لی-زی؟
و همون موقع بود که صدای آب و کمک خواستن زین اومد. الکس و لیام توی آب شیرجه زدن و اونایی هم که تو آب بودن به سمت زین شنا کردن. و بعد از چند ثانیه الکس و لیام زین رو از توی آب بیرون آوردن. زین به شدت سرفه میکرد و بدنش از شدت ترس میلرزید. الکس اونو تو آغوشش گرفته بود و توی گوشش چیزای خوب و آرامش بخش زمزمه میکرد.
لی-تو چت شده مایا؟ دیوونه شدی؟ محض رضای خدا، به چی فک میکردی؟
مایا رسما زبونش بند اومده بود. اولین باری بود که لیام سرش داد میزد. قصدش از این کار این بود که الکس برگرده پیش زین و لیام ترس از دست دادن مایا وجودش رو بگیره و ازش به خاطر بحثشون معذرت خواهی کنه. و اون واقعا از کشتن زین ترسی نداشت. هر وقت حرف از زین میشد لیام گوششاش رو تیز میکرد. توی اون اکیپ همه توجهها مال زین بود. اما مایا همهی توجهها رو میخواست. پس از کشتن زین هراسی نداشت. سرش رو پایین انداخت و از لیام به خاطر دومین دادش تو اون روز دلخورتر شد. از همهی اون پسرا دور شد و سمت ویلا دوید. لیام برگشت سمت زین.
لی-زین بهتری؟
زین سرش رو آروم بالا پایین کرد. انقدر گریه کرده بود که دیگه حال نداشت. لویی حوله آورد و با نایل مشغول خشک کردن سر و بدن اون پسر رنگ پریده شد. شان و هری از اتاقک بیرون اومدن و آب قندی که درست کرده بودن رو به زین تقریبا بیهوش خوروندن. هرچی باشه اون پسر همین الان با فوبیاش رو به رو شده بود و مثل بید میلرزید. الکس بعد از اینکه به بقیه اطلاع داد زین رو با یه دست زیر زانوش و یه دست زیر کمرش بلند کرد و سمت امارت حرکت کرد تا زین نمیه خواب رو به اتاقشون ببره.
.
.
.
.
خب...
سلااااام😁
چطورین؟چه میکنین؟
مایا عوضی بیشعور😒
الکس و لیام و پسران قهرمانم😍😍
زین پسر کوچولوی بیچارم😭🥺
۱۰۳۹ کلمه شد این پارت.
یه موضوعی هست که میخواستم بگم. میدونم حوصله خوندن ندارین اما لطفا بخونین.
هر نویسندهای برای کارش زحمت میکشه. و برای اینکه ادامه بده نیاز داره که ازش حمایت بشه. اما فقط چند نفر انگشت شمار دارن این بوک رو میخونن. پس لطفا بوک رو به دوستاتون معرفی کنین تا من با انرژی بیشتری ادامه بدم.
ممنون که میخونین. اگه این پارت رو دوست داشتین حتما ووت بدین. من هنوز منتظر جوابم برای سؤالای پارت قبل رو نگرفتم.
دوستتون دارم.
قلب بهتون💜🌈
YOU ARE READING
Me, when you came {Ziam.M}
Fanfictionمن دوسش داشتم...اما اون منو نمیدید:) زیام استوری لیام تاپ امیدوارم خوشتون بیاد قلب بهتون💜🌈