15 {finall}

405 54 14
                                    

دستاش رو روی دستایکسی که تا چند ساعت دیگه به طور رسمی همسرش میشد گذاشت.
لی-دیگه استرس نداری بیب؟
ز-نه. راستش...یه آرامش عجبی وجودم رو تسخیر کرده. و من میدونم که این آرامش به خاطر وجود توئه.
لی-آو...بیب!
و زینو محکم‌تر به خودش فشرد.
لی-میدونستی که تو هم بهم آرامش میدی؟
ز-آره دیگه. پس به تو آرامش ندم به کی بدم؟
زین با لحن شیطونی گفت که باعث شد هر دعوتاشون بخندن. در زده شد و کله لویی پشت در معلوم شد.
لو-اهههه نه!! من میخواستم پورن زنده ببینم!!!
گونه‌های زین سرخ شد، دستاشو روی صورتش گذاشت و سرش رو سریع تو سینه لیام فرو کرد که باعث شد لیام از تعجبش در بیاد و با خنده دستاشو دور زین حلقه کنه.
لو-زین گمشو بیرون دارم حرف میزنم بی‌ناموس!چیکار داری میکنی اونجا؟؟
زین سرش رو بیشتر به سینه لیام فشار داد.
ز-لیام!! بهش بگو تمومش کنه!!
لیام ریز خندید اما سعی کرد جدی باشه.
لی-لویی! اذیتش نکن بچ!
لو-دستت درد نکه لیام فاکینگ پین. دارم برات. حلقه ها رو محکم پرت میکنم تو سرت.
ه-لویی!!!!!
لو-سلام بیبی هزا.
ه-قیافتو شبیه فرشته‌های معصوم نکن که هرکی ندونه من میدونم تو چه موجودی هستی. برو اونور.
هری وارد اتاق شد.
ه-نخیر...واقعا دارن شبیه کسایی که تازه دارن با هم قرار میزارن رفتار میکنن. زین بیا بیرون ببینم.
زین آروم سرشو از سینه لیام بیرون آورد.
ه-اوکی بسه دیگه. لیام برو اون بیرون کارت دارن. زین هم باید کم‌کم آماده شه.
زین با چشمای گرد متعجب هری و لویی رو نگاه کرد و بعد سریعا دستاشو دور بازو لیام حلقه کرد.
ز-نمیشه شما به کارای بیرون برسین و لی اینجا بمونه؟
لو-زین بکش بیرون ازش دیگه. به جاش سه عمر عین کنه به هم بچسبید.
زین دستاشو دور بازوی لیام محکم تر کرد. لیام دستشو روی دستای زین گذاشت.
لی-اشکال نداره بیبی زی. سریع میای پیشم باشه؟
زین مردد به لیام نگاه کرد.
لو-بابا ولش کن دیگه. تا ابد بیخ ریششی. بزار از لحظات پایانی مجردیش لذت ببره.
لی-اذیتش نکن لو. تو برو من هم میام.
لو-حواست باشه ها. دفعه بعدی که اومدم پورن میخوام.
ز-گمشو لو!!!
اویی بلند بلند خندید و از اتاق بیرون رفت. هری سرش رو به نشونه تاسف تکون داد.
ه-منم میرم بیرون. لی حواست باشه که هم تو و هم زی باید آماده بشین. زین، وقتی لیام رفت من بعدش میام. اوکی؟
ز-بله قربان!
زین گفت و خودش و لیام ریز ریز به هری که چشماشو چرخوند و از اتاق بیرون رفت خندیدن.
لی-خیلی خب زینی من. آماده‌ای که تا چند ساعت دیگه به طور رسمی همسر من بشی؟
ز-کاملا.
***
حس خوبیه... شاید ماها درکش نکنیم. اما میدونسم حس اینکه بدونی به کسی تعلق داری که عاشقانه میپرستیش و عاشقانه میپرستت خیلی لذت بخشه.
اونا سوگند‌هاشون رو مو به مو تکرار کردن. سوگند خوردن که تا ابد، تو شادی‌ها و ناراحتی‌ها، تو بهترین‌ها و بدترین‌ها، تو تاریکی‌ها و روشنایی‌ها، تا ابد پیش هم بمونن و دست همو توی این راه ول نکنن.
حلقه ها رو آوردن. حلقه های طلایی درخشانی که سمبل و نماد پیوند روحی و جسمی و عاطفی بین اونها بود. شاید افراد زیادی اونجا نبوده باشن تا باهاشون این پیوند رو جشن بگیرن... اما برای اونا فقط حضور دیگری باعث میشد که بتونه بر همه چیز غلبه کنه. و چی قوی تر از این احساس.
دستاش روی شونه ها لیام بود و اونا پشت گردنش به هم رسیده و گره خورده بودن. همونطور که دستای لیام پشت کمر زین به هم گره خورده بودن.
لی-ممنونم زین. ممنونم که وارد زندگیم شدی. ورقه جدیدی از زنگیم رو پیش رو کشیدی و باعث شدی خوشحالی واقعی رو تجربه کنم.
ز-منم ازت ممنونم لیام. ممنونم که شجاعتمو بهم برگردوندی. من هیچوقت فکر نمیکردم به دستت بیارم. تو باعث شدی احساس کنم یه پادشاهم و توی قلمرو خودم و خودت مغرورترینم. چون تو رو دارم.
لیام لبخند زد. لبخند بزرگی مثل مال زین. جلو رفت و اتصال بین لباشون طولانی و شیرین برقرار کرد.
خوشحالی توصیفی نداره. شاید همین که کنار کسی باشی که بهت اهمیت میده و بهش اهمیت میدی، دوستش داری و دوستت داره، میپرستیش و میپرستت، همراهشی و همراهته، خود خوشحالی باشه.
***
لی-لِین؟! زِد؟! بیاین بیرون پسرا خودتون میدونین که نمیتونین از دست من قایم بشین!
صدای خنده‌های ریز بچگانه لین و زد، و همینطور زین از پشت پرده ها اومد.
لی-یعنی کجا قایم شدن؟
نگاهشو چرخوند. و خیلی ناگهانی نگاهشو روی پرده‌ها نگه داشت.
لی-نکنه پشت پرده‌ها باشن؟
با یه نیشخند و صدایی که به نظر شیطانی میومد گفت. صدای خنده ریز پسراش بلندتر شد. صدای زین هم میومد که داشت بهشون میگفت آروم باشن وگرنه لی پیداشون میکنه. پشت پرده متوقف شد و توی یه حرکت ناگهانی پرده رو کنار زد که باعث شد جیغ لین و زد و همینطور زین بلند شه و لیام سه تای اونا رو بین دستاش اسیر کنه و سمت کاناپه ببره. شروع کرد به قلقلک دادنشون و همراه اونا که جیغ میزدن و میخندیدن خندید.
بعدش هم کنار اونا که بیحال میخندیدن دراز کشید و سعی کرد همی اون سه نفر رو توی آغوشش بگیره.
لین-ددی‌ها؟ داشتن خواهر چجوریه؟
لی-داشتن خواهر...
گفت و سمت زین و بچه‌هاش چرخید.
لی-حس خوبیه. یه حس محافظت. حسی که احساس میکنی که یکی هست که از هر طرف رونده بشه، میاد سراغت. از هر طرف خسته بشه، تو براش یکی دیگه‌ای.
زد-ما هم میتونیم یه خواهر کوچولو داشته باشیم؟
لین-زد! قرار نبود اینجوری بگیم!
لین ۲ سال از زد بزرگ‌تر بود. برای همین اکثرا اون نقشه‌ها رو میکشید.
زد-در واقع...من و لین احساس کردیم این خانواده کوچولوی که داریم...
لین-که عاشقشیم!!
زد-لین! دارم حرف میزنم.
لین-خب درست بگو.
زد-داشتم میگفتم. احساس کردیم این خانواده کوچولوی که داریم و عاشقشیم...یه چیزی کم داره. یه دختر. به هر حال ما که نمیتونیم هممون پسر باشیم...
لیام ریز خندید و به زین نگاه کرد. فهمید که زین بیداره چون لبخندش بزرگ‌تر شده بود.
لی-راستشو بخواین...منو ددی زی‌تون هم در موردش حرف زده بودیم. از اونجایی که ددی زی‌تون هم همین احساس رو داشت، و من هم خوشحال میشم یه دختر کوچولو داشته باشم.
زد و لین از خوشحالی خورد کشیدن اما حالا بلند شدن نداشتن. از اونجایی که برای دو ساعت متوالی با ددیاشون بازی کرده بودن.
.
.
.
.
سلااااااام😁
چه خبرا؟ چطور مطورین؟
مادر گرامی برای جمع کردن گوشی بنده کمر بسته بود. امروز هم به خاطر لایو لیام تو تیک تاک گرفتنش که بر طبق شواهد تیک تاکم ریده بود و چیزی نمیومد بالا. کلا شانس من تو باقالیاست.😑
راستی با بار زین چه میکنین؟🥺😍
انی وی...🙄
این استوری اونطور که میخواستم نبود اما تلاش کردم حداقل خوب تمومش کنم. احتمالا دیگه به سختی بیام تو واتپد. به هر حال... تلاش خودمو میکنم چون دارم با dygchiu (🥺)روی یه ف‌ف جدید کار میکنم که واقعا عالیه. تلاشمونو میکنیم کت یه چیز خوب بنویسیم و مطمئن باشین قرار نیست مثل این ف‌ف آبکی شه.
فعلا بای👋🏻💐✨
اما من بر میگردم😈😂
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now