8

356 74 1
                                    

یک ساعت دیگه با مایا قرار داشت و قرار بود باهاش بهم بزنه. اگه بگم استرس نداشت دروغ گفتم. قرار نبود بهش بگه که گرایشش چیه. فقط قرار بود ازش جدا شه. زین مثل همیشه داشت براش لباس انتخاب میکرد و خودش داشت دوش میگرفت. هروقت هرکس میخواست بره بیرون به زین میگفت براش لباس انتخاب کنه. زین هم با توجه به جایی که میخواست بره براش لباس انتخاب میکرد. البته که همه رو بدعادت کرده بود، اما این کاری بود که دوست داشت. زین طراح لباس بود توی یه شرکت و سعی میکرد به بهترین نحو کنار هم بزاره. کارش تموم شد و خواست از اتاق بیرون بره که همون موقع لیام از حمام بیرون اومد. یه لبخند کوچیک به همدیگه زدن.
ز-چیزی لازم نداری لی؟
لی-نه زی. ممنونم.
ز-ما بیرون منتظرتیم.
لیام با لبخند سرشو تکون داد و زین از اتاق بیرون رفت. نگاهی به لباساش انداخت. مثل همیشه بینقص. کت اسپورت قهوه‌ای و با تیشرت مشکی و شلوار جین مشکی. لباساشو پوشید و جلوی آینه رفت تا موهاشو مرتب کنه. بیرون از اتاق زین بود که داشت ذوق مرگ میشد. اینکه لیام دیروز کام اوت کرد و حالا امروز با دوست دختر فیکش بهم میزنه براش یه قدم بزرگ به حساب می‌اومد.
لو-حتی یک درصد هم به این فکر نکردم که این رفیقمون میتونه گی باشه.
ه-آو لو. بیخیال. لیام هنوز همون لیامه. منم باهاتم. و...
هری مکث کرد و سریع دستشو رو دهنش گذاشت و فهمید چه گندی زده.
ز-چی گفتی؟
خب زین تنها فردی نبود که تعجب کرده بود.
ه-آم...خب...
لو-من و هری با هم قرار میزاریم.
دهن همه باز مونده بود.
ش-عوضیا شما نباید به ما میگفتین؟
ن-خیلی عوضی‌این ولی خیلی کنار هم خوبین...
ز-چرا زودتر نفهمیدم.
چند ثانیه بیشتر تعجبشون طول نکشید و همه با خوشحالی داشتن بهشون تبریک میگفتن که لیام پایین اومد و با ابروهای بالا رفته به حرکات اونا نگاه کرد.
لی-چند دقیقه نبودم اتفاقی افتاد؟
ز-لویی و هری با هم قرار میزارن!
زین داد زد و لیام صدای awww مانندی از خودش در آورد و اون دوتا رو بغل کرد.
لی-براتون بهترینا رو آرزو میکنم.
لو-فعلا ما باید برات موفقیت آرزو کنیم پینو.
لیام تک خنده‌ای کرد و آمادگیشو اعلام کرد و کل اون شیش تا پسر سمت ماشین حرکت کردن. لیام پشت فرمون نشست و همه پسرا زین رو سمت صندلی شاگرد هل دادن. زین با گونه های رنگی کنار لیام نشست و بقیه عقب نشستن و لیام ماشین ره به مقصد کافه روند.
***
مایا رو دیدن که وارد کافه شد. لیام پنج دقیقه پیش رفته بود تو کافه و مایا همین الان رسیده بود. میتونستن از پشت شیشه های تمیز کافه، لیام و مایا رو ببینن. مایا به محض اینکه لیامو دید سمتش رفت و تا خواست لیام رو ببوسه، اون مرد عقب کشید. مایا رو به نشستن دعوت کرد و مایا با ناراحتی آشکاری که تو رفتارش پیدا بود، نشست. زین از استرس ایشون میگزید و گاهی اوقات، ناخون‌هاش رو میجوید.
لو-داداش مطمئن باش مایا نمیتونه لیامو بکشه.
زین چشم غره‌ای به لویی رفت و باز هم به لیام و مایا خیره شد. لیام دستای مایا رو گرفته بود و داشت صحبت میکرد. چند لحظه بعد مایا با اخم داشت به لیام نگاه میکرد و معلوم بود که از حرفای لیام گیج شده. و چند ثانیه طول کشید که دستاشو از دستای لیام بیرون کشید و با بهت شروع کرد به حرف زدن و بعدش از اون کافه بیرون اومد. چشمای قرمزش کاملا مشخص بود و معلوم بود که داره تمام تلاششو میکنه که تو عموم گریه نکنه. بعد از یه مدت کوتاه لیام با لبخند عجیبی سمت ماشین اومد. سوار شد و همه منتظر نگاهش کردن.
لی-باید میدیدین چطور شما چهارتا احمق به پنجره چسبیده بودین.
و شروع کرد به قهقهه زدن. زین نگران نگاهش کرد.
ز-لی حالت خوبه؟
لی-عالیم زی. تا حالا انقدر احساس آزادی نکرده بودم. حتی نمیتونی تصورشو کنی. الان میتونم خودم باشم بدون اینکه تظاهر کنم. میتونم به کسی که دوست دارم با تمام وجود عشق بورزم بدون اینکه قضاوت شم یا اینکه ترس رونده شدن داشته باشم.
سرش رو به تکیه‌گاه صندلی تکیه داد و چشماشو با لبخند بست. زین نمیدونست این آرامش لیام از کجا میاد اما لبخند زد و دستش رو روی زانوی لیام گذاشت. لیام با لبخند سرشو سمت زین چرخوند و زینو دید که با لبخند اطمینان بخشی بهش نگاه میکنه. اون لبخند میتونست هر روزشو بسازه. میتونست کاری کنه که لیام پین تمام تلاششو بکنه که هیچوقت اون لبخند از روی لبای زین پاک نشن.
لو-اهم اهم...
لویی گلوشو صاف کرد و باعث خنده اون سه تا و خجالت زین شد اما لیام همچنان با لبخند به زین نگاه میکرد طوری که انگار درکی از اطرافش نداشت. به خودش اومد وقتی زین با یه لبخند خجالتی دستشو جلوی صورتش تکون داد.
ز-آم...لی. میشه دیگه بریم خونه؟
لی-هرچی تو بخوای.
.
.
.
.
سلااااام😁
چطور مطورین؟ چه خبرا چه میکنین؟
ووت نمیدین روحتون شاد میشه؟ کامنت نمیزارین تیلور خوشحال میشه؟ بابا کامنت بزارین دیگه. ووت بدین دیگه من چند بار بگم؟ انی وی...
هوپ یو اینجوی دیس پارت. ووت و کامنت باعث بلس شدن روح نویسنده می‌شود.
قلب بهتون💜🌈

Me, when you came {Ziam.M}Where stories live. Discover now