آبنبات چوبی با طعم ترس | Part 12🍦☕

279 68 5
                                    


"لعنت به هرچی عشق و کراشه"

با نوک کفشش سنگ جلوی پاشو شوت کرد،اصولا آدمی بود که وقتی چیزی رو به زبون میاورد یعنی ازش اطمینان کامل داشت و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه در اون لحظه نسبت به حرفی که انگار خطاب به اون ساختمون آجری با اون دیوارایی که انگار یکم خزه بسته بود زده بود اطمینان زیادی نداشت..

یه دانش آموز دبیرستانی بود,درست مثل خیلی از دانش آموزای دیگه..همون قدر باهوش، همون قدر زیرک،همون قدر پر حرف و همون قدر هم موذی..

اما شیو لوهان یه چیزی رو خیلی وقت میشد که احساس میکرد، اونم سرگردون بودن وسط دوتا نیمه از قبل تقسیم شده بود و انگار امشب هم دوباره قرار بود اون سرگردونی رو با یه دُز بیشتر و عجیب تر احساس کنه

مثل عروسکی که دو نفر از دو طرف مختلف میکشیدنش،یکیشون میگفت راحتو بکش و برو
و اون یکی میگفت برو و کاری که باید انجام بدی رو انجام بده

آب نبات چوبیش رو از تویه جیبش درآورد،اینکار برای پسر موطلایی حکم شمشیر از رو بستن قبل از شروع جنگ رو داشت،البته با در نظر گرفتن اینکه
جایی که داشت میرفت نه شبیه میدون جنگ بود و کسی که قرار بود باهاش بجنگه هم نهایتش یه سرباز صفر بود متوجه میشیم که اینکارو فقط برای رفع اضطراب انجام داده بود..یا به خیال خودش تمرکز کردن روی واقعیت درحالی که داشت دنبال حقیقتی که درونش بود،میگشت...

"تو اینجا چیکار میکنی؟"

و همین سوال ساده تونست از خلسه درش بیاره..سرشو که بالا آورد تونست چهره متعجبی که نگاش میکرد رو ببینه..هنوز دستاش بین آسیتانش گم شده بود و آب نباتشم تو دهنش بود و با حالت بچگانه ای فقط پلک میزد
یعنی انقدر غرق افکارش شده بود که متوجه این همه آدمی که با کلی سروصدا از در کتابفروشی خارج شده بودن، نشده بود؟
و الان هر چقدر هم که فکر میکرد نمیدونست باید چه جوابی بده..لوهان معمولا برای هر چیزی برنامه ریزی میکرد برای سوالایی که قرار بود آدما ازش بپرسن، برای طرز چینش بازیکنا تویه زمین فوتبال،برای درساش،برای کاراش و حتی برای کمک کردن به دیگران و شاید یکی از عواملی که باعث میشد گاهی اوقات بی اعصاب بشه قرار گرفتن تویه شرایطی که هیچ آمادگی دربارش نداشت و به هم خوردن برنامه هاش بود..و الان همه اینا جوری روی سرش آوار شده بود و عین یه زیرنویس شبکه خبری به نمایش دراومد‌ه بود که فقط میخواست مثل بچگیاش که پدرش اخبار نگاه میکرد و اونم میرفت تویه اتاقش،فرار کنه ..اما راه فراری نداشت چون این بچگیش نبود،واقعیت کوفتی بود و فرار کردن میتونست گند بکشه به تمام کارهایی که تا الان کرده بود و درمونده تر کردن پسر بزرگتر که انگار فهمیده بود پسرموطلایی رو به روش قصد صحبت کردن نداره و چند لحظه ای میشد که نگاه آنالیزگرشو روی صورت لوهان و حرکاتش میگردوند

Coffee & Cream (Vkook|Hunhan)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora