خانم دکتر

395 51 1
                                    

آخرین خاطره هاهم رد شدن تهیونگ مصمم شد و بی هیچ تردیدی کوک رو ول کرد...
(هنوزم مقاومت میکنی؟!)
با چشماش به موجود رو به روش زل زد اون دو کاملا با هم تفاوت داشتن اما یک چیز اون دو رو بینهایت بهم شبیه کرده بود...مرگ معشوقشون
_من هیچوقت دست به کارهایی که تو میگی نمی‌زنم
هیچوقت...
(انگار تاریخ قراردامون باید تمدید شه نه؟!
بیا ایندفعه بجای کاغذهای مهر و موم شده روی یچیز دیگه انجامش بدیم...)
انگشتش رو به حالت فکر کردن به روی چونش ضربه میزد به اطراف نگاه کرد بعد با نگاه شیطانیش به کوک خیره شد...
(نظرت درباره‌ی بدن اون چیه نیشخند میزد)
با همون نیشخند مرموزش به سمت کوک حرکت میکرد
تهیونگ سریع خودشو به کوک رسوند و مانع رسیدن اون شیطان لعنتی به کوک شد...
_عمرا بزارم همچین بلایی سرش بیاری!!!
(بلند خندید یه خنده شیطانی +تو اصلا مگه می‌دونی میخواستم باهاش چیکار کنم که زر میزنی؟!)
_فک کردی احمقم میخوای اون قرارداد لعنت شده رو روی پوست و گوشتش حک کنی!!!

شیطان روبروش به حالت نمایشی دستاشو بهم زد
(براووو...خوشم اومد انگار اونقدرام احمق نیستی اما هنوزم فک کنم هستی چون خون اون خرگوش کوچولو رو نمی‌خوری...)
_و مطمئن باش نه تنها این بچه بلکه خون هیچ انسانی رو نمیخورم!!!
(متاسفم انسان کوچولوی من اما فک کنم تاریخ قرار دادمون تموم نشده هومممم...اونو تا کی گفتیم .... آهان اصلا زمانی براش انتخاب نکردیم)
نیشخند شیطانیش روی تک تک سلولای اعصابه ته راه می‌رفت
(پس یعنی...تا ابدیت ادامه داره...)
_ولی تازمانی که تو دوباره هانا رو بهم نشون بدی نه اینکه با حلول تو جسممو زجر کش کردنم فقط خودت بهره ببری...!
صداش به فریاد تبدیل شده بود...
(نگران نباش کوچولو اون معشوقه احمقتم میبینی...) دوباره اون نیشخند رو اعصابو زد
(ولی زمانی که کار من با تو تموم شده)
_لعنت بهت شیطان پس فطرت...!!!
در لحظه چهره موجود روبروش غمه خاصی گرفت ولی به همون سرعت هم ناپدید شد
(خودتم خوب می‌دونی من شیطان نیستم پس با اون لقب صدام نکن...)
و ناپدید شد
زمان تو دنیای فانی دوباره جریان پیدا کرد
حواس ته به خروج اون موجود بود معمولا بعد از کلی جنگ و خونریزی می‌رفت اما حالا...
حواسش پیش کوک برگشت سریعا باید منتقل میشد
سریع کوک رو بین دستاش جا داد...
با سرعت هر چی بیشتر به سمت بیرون اون ساختمون میدوید از راه پله ها...
(آسانسور هم اختراع شده ولی ایشون آلزایمر گرفتن😐⁦👐🏻⁩)
تمام ده طبقه رو تا پایین دویید...
سریع خودشو به تخت روانی که اورژانس آورده رسوند
کوک رو آروم روش قرار داد...
&حالش خوبه اما فک کنم به سرش ضربه خورده برای اطمینان منتقلش میکنیم بیمارستان همون‌طور که تخت رو به داخل هول میداد گفت:
&شما چیکارشید؟
_من ... من دوستشم همونی که تماس گرفت
&اوکی تنها کسش هستید؟
_امممم بله...
&پس باید به عنوان همراه باهاشون بیاید.
_باشه

و در نهایت سوار اون آمبولانس شد توی اون غروب سرخ راهه بیمارستان در پیش بود...
موجود بالای ساختمون ایستاده بود و به آمبولانس سفید رنگی که آژیر میکشید خیره شد ...
آروم زیر لب زمزمه کرد:
(کاش معشوقم من رو هیچوقت با اون آمبولانس نمی‌برد...
کاش هیچوقت سوار نمیشد...
کاش هیچوقت هیچوقت به عنوان همراهش باهاش نمی‌رفت...
کاش هیچوقت مرگشو با چشماش نمیدید...
کاش میتونست به اون عشق کوچیکش بگه چقدر عاشقشه اما هیچوقت زمان بهش اجازه نداد...)

Small troublemaker!Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang