Part_2

781 193 89
                                        

با خرناسی که دختر بغلی کشید از جاش پرید...همون‌طور که بادست های نامرئی دختر مو خرمایی رو خفه میکرد ، دستشو توی کیفش برای پیدا کردن هندزفریش فرو کرد...یه خرناس دیگه و نگاه هایی که سمت اونا چرخید...از نگاه ها خجالت نمی کشید...اون و خجالت درست مثل اب گوشت و تکیلا نسبت به هم بی ربط بودن...

پسر کوچیک آقای اوه کسی بود که با ورودش به هر مکان همه نگاه ها رو سمت خودش میکشوند...

ولی...بستگی به نوع نگاه هم داشت مگه نه؟

«ببخشید آقا!

زن موبلوندی ، از ردیف صندلی کناری صداش زد. با صورتی که بی حوصلگیش رو داد میزد سمتش برگشت.

_ بعله!؟

لحن طلباکارش اشکارا باعث جا خوردن زن میانسال شد . اروم به بچه کوچیک کناریش که روی صندلی کودک نشسته بود اشاره کرد. سر بچه که به یه طرف صندلی تکیه زده بود و لب های نیمه بازی که ازش نفس های منظم و نسبتا عمیقی بیرون میومد ، خبر از خواب بودن بچه میداد...

دستی به صورتش کشید و سعی کرد قبل از اینکه از هواپیما پیادشون کنن کاترین رو بیدار کنه...

_هی! کتی!

شونشو تکون داد و باعث شد با جهش کوچکی از خواب بپره ...سمت راست چشم بندشو با دست بلند کرد و نگاه آتشینی نصیب سهون شد.

$ امیدوارم کارت واقعا مهم بوده باشه اوه!!

دلیل نگاه های مسافر ها که حالا چاشنی کنجکاوی بخودش گرفته بود سر سهون بود که به گوش کاترین نزدیک شد.

_ کتی باور کن هیچ جای دنیا یه زن با قد ۱۶۲ نمی تونه تو خواب یه همچین صدایی تولید کنه!...اگه همینطور ادامه بدی یه ریز ترمز میزنن و پرتمون میکنن تو اقیانوس ! شاید یه چتر نجاتم واسه مابقی پول بلیط بهمون دادن !درخوشبینانه ترین حالت ممکن...شاید تا سئول ببندنمون به بال هواپیما...

بعد از اینکه سهون ازش فاصله گرفت ، کلافه چشم بندشو از روی چشماش کنار زد...با حس سنگینی نگاه با چشم غره سمت مسافرایی چرخید که ظاهراً قصد دل کندن از سرگرمی جدیدشون رو نداشتن!... بعد از دیدن نگاه عصبانی دختر هر کس خودش رو مشغول کاری کرد...

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

سرشو اروم از لای در بیرون اورد و نگاهشو داخل خیابون چرخوند. با ندیدن سوژه کیفشو از روی جاکفشی قاپید و بیرون زد. سوویچ رو از جیبش بیرون کشید...ریموت رو به طرف آئودی نوک مدادی اشاره رفت که با دیدن صحنه مقابلش دستش تو هوا خشک شد...

خب ، میشه گفت حداقل هشتاد و سه درصد از انسان های این کره خاکی از اینکه نامزدشون در حالی که پاهای بلند و لختشو روی هم انداخته و به ماشیناشون تکیه زده ، میتونستن روزشونو بسازن!...ولی جونگین واقعا دلش میخواست همین الان بره زیر ماشین!...

My dear brotherWhere stories live. Discover now