Part_1

1K 236 32
                                    

همونطور که با نگاهش مورچه کوچولوی روی دیوار رو هدف گرفته بود ، سعی کرد مغزش رو از فکر اینکه اون حشره ، چطور از خانم بلاسم ،خدمتکار چاق و بداخلاق خونشون فرار کرده...نجات بده!

_عاره لعنتی! الان وقتشه یکم از اون فندق برای کارای مهم تری استفاده کنی!
تو ذهنش به خودش تشر زد و سعی کرد دکمه موقعیت اضطراری مغزشو پیدا کنه ! این براش یه موقعیت خیلی اضطراری بود...و خب البته...دردناک!
حتی زمانی که پدرش بهش گفت اگه یبار دیگه هوس نوه اوردن تصادفی برای خاندان به سرش بزنه ، دودولشو میبره و میزارش تو یه صندق چوبی برای نیاکان هم اینقدر وحشت نکرد!

تازه دکمه دنیا به زیر تخمام داشت به حالت آف در میومد که در با صدای بلندی به دیوار کوبیده شد و پشت بندش موجودی به داخل اتاق شلیک شد...

خب ، قطعا اگه نمی دونست این گونه از اعلام ورود مطعلق به کیه ، الان بخاطر ایست قلبی داخل یکی از قبر های چند هزار دلاری خوانوادگیشون و...احتمالا پیش استخون های پوسیده عمه پدرش خوابیده بود!...حتی با یاداوری اون پیرزن چروک و وسواسی هم میخواست سرشو بکوبه به دیوار!!
نگاهش از دیوار روی موجود کوتوله ای که ، متاسفانه یا خوشبختانه با اختلاف پنج سال هیونگش محسوب میشد قفل کرد.

بکهیون با چندش صورتشو ازش گرفت...

#اوه سهون لعنتی! تو این اوضاع خر تو خری اخرین چیزی که دوست دارم ببینم دیک بی‌حال توعه!!

سرشو بدون اینکه به بدنش تکونی بده بالا اورد...یه دور هیکل لخت مادرزادشو آنالیز کرد.

_هیونگ این بیچاره که بخاطر زحماتش دستمزدی نمیگیره!...کمترین کاری که میشه براش کرد یه هواخوری آزاده! بکهیون واقعا داشت تمامی تلاششو بکار میبست ، تا اشکی رو که داخل چشماش حلقه زده بود ، داخل غدد اشکیش برگردونه...مادرش همیشه می‌گفت اول ، از دید مثبت به هر موضوعی نگاه کنه!...بله...سهون ، برادر بکهیون یه پسر خلاق و قدردان بود...کسی که قدر زحمات دیکشو می‌دونست و به فکرش بود...البته که این افکار هیچ تاثیری در لگد بکهیون ، که قرار بود تخم های بی پناه سهون رو هدف بگیرن نداشتن.

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

نفس هاش ، هنوز به حالت منظم در نیومده بود...درحالی که با یک دستش مکان مورد حمله واقع شده رو ماساژ میداد ، سعی میکرد برای جلوگیری از به دو نیم تقسیم شدن توسط نگاه های هیونگش پیام های کلارا رو سین کنه...

#داری چیکار میکنی؟

قطعا اگه داخل یه انیمه قرار داشتن سهون میتونست از دود هایی که داشت از مغز برادرش ساطع میشد خفه شه!البته ، همین الانم چندان تفاوتی نمی‌کرد...

#دارم به کلارا زنگ میزنم بیاد ببینم چند درصد از کاراییشو از دست داده!

و در ادامه حرفش به پایین تنه مصدومش اشاره کرد.

My dear brotherTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang