Part-9

442 114 41
                                    

صدای سوتی که داخل گوشاش طنین می انداخت ،  حالا محو تر به نظر میرسید.حتی سردرد کلافه کننده ی شقیقه هاش و درد پهلوی زخمیش هم نتونست حواسش رو از غیر نرمال بودن اتفاقات پرت کنه...

گیرنده های بویاییش هنوز منگ عطر خنک و شیرینی بودن که دقایق پیش به مشام کشید!

دستاش رو دو طرف روشویی سنگ مرمر سیاه ستون کرد و با بالا اوردن سرش ، چشمای رنگ شبش رو از زیر موهای نمناک سرمه ایش شکار کرد.

قطرات سرد آب ، روی موهاش از همدیگه سبقت میگرفتن و روی شقیقه هاش ، سر میخوردن...سردی آب ، دمای غیر نرمال بدنش رو یادآور میشد...

این طبیعی نبود!...و سهون میفهمید!

فلش بک_یک ساعت پیش

نگاهش خیره به انعکاس ماتی که از شعله های کوچک شمع ها روی صفحه ی سیاه تلوزیون بازتاب میشد ، بود اما داخل حبابی که افکارش دور مغزش ساخته بودن گیر افتاده بود.

مغزش مثل بچه گربه ای که سعی داشت نخ های در هم تنیده ی کاموا رو از هم باز کنه ولی در عوض اونها رو بیشتر به هم میپیچید ، عمل میکرد.

خب!...صادقانه طبق برنامه ریزی های سهون ، قرار بود دو سال از خسته کننده و لجن ترین اوقات زندگیش تو کره جنوبی براش رقم بخوره اما...الان؟!

به نظر میرسید کارما طبق یه قانون نانوشته خیلی جدی تصمیم گرفته بود که یه فیلم بالیوودی از این دو سال دربیاره ، چون این حجم از اتفاقات غیر قابل پیش بینی در طول تنها یک روز غیر طبیعی به نظر میرسید!

سعی میکرد صدایی که از ته ته یکی از پستو های مغزش فریاد میزد امروز اولین روز بود! رو نادیده بگیره.

سهون ، شاید از دور پسر کله خراب و دردسر سازی به نظر میرسید که عاشق هیجانه ، ولی در حقیقت سهون همون انسان تباهی بود که حاضر بود همه زندگیشو روی تخت لش کنه و مثل باکتری تکثیر شه ولی تغییری در روند زندگیش اتفاق نیفته!
پسر رنگ پریده ، از تغییر فراری و از سوپرایز شدن بیزار بود!

با فرو رفتن یک سمت کاناپه از منجلاب افکارش بیرون کشیده شد و سمت شخصی برگشت که خلسشو بهم زده بود...مرد برنزه با موهایی که از نمناکی شون مشخص میکرد تازه حموم رو ترک کرده ، بهش خیره شده بود.

مغزش سریع تر از چیزی که بتونه تحلیل کنه نتیجه ی افکارشو تو صورتش کوبید...

*تنها اتفاقی که امروز براش افتاد، جونگین بود! همین!*

+میخوای پنجره رو باز کنم؟ ب نظر میاد گرمته!

جونگین با دیدن قطره های خیلی ریزی که روی پیشونی سهون دیده میشد ، به زبون اورد و برای دومین بار حباب افکار پسر کوچکتر رو ترکوند.

_آ-آره..ممنون آقای کیم!

جونگین همونطور که بلند میشد تا پنجره رو باز کنه با شنیدن چیزی که توسط سهون خطاب شده بود ، تکخند زد.

My dear brotherTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang