Part_3

641 180 76
                                    

با تقه ای که به در اتاق خورد بعد از نیم نگاهی که به در انداخت جواب داد.

+بیا تو!

£س...سلام استاد! این...لیست جدید کلاسه...ف...فکر کنم دانش آموز انتقالی داریم!

پسر  در حالی که با لبه هودی مشکی رنگش ور میرفت با لکنت به زبون اورد...لحنش باعث شد که مرد بالاخره سرشو از داخل لپ تاپ بیرون بکشه و نگاهشو سمت پسرک هول بچرخونه.

+چانیول!

£بله استاد...

تلاشش برای جلوگیری از لکنتش دلیل لرزشی بود که داخل صداش اشکار شد.

+بشین!

پسر دستی به موهای مشکی رنگش کشید و نشست.کیم جونگین هیچ شباهتی به هیولای مغروری که مردم ازش ساخته بودن نداشت!...حداقل برای چانیول که اینطور بود...یه هیونگ مهربون!چانیول از بعد طلاق مادر و پدرش به سئول اومد...از وقتی که بیاد داشت داخل این کشور قضاوت شده بود...مادر فرانسویش، دورگه بودنش، رنگ عسلی چشم هاش و از همه مهم تر...گرایشش!

+چان!

£بله استاد!

+اگه تا صبحم به اون شکلاتا زل بزنی پا درنمارن و بیان سمتت!...دستتو داز کن و بردار!

تازه متوجه شد تمام مدتی که غرق افکارش بود به طرف پر از شکلات روی میز زل زده...

مطمعنا اگه شکلاتا زبون داشتن بهش میگفتن«حاجی تو نخورده ما رو به گا دادی تازه میگی زل زدن؟ :)»

+خب چانیول...کسی یا چیزی اذیتت کرده؟

£ نه...

جوابش باعث شد مرد مو خرمایی یکی از ابرو هاشو بالا بندازه و کمی سرشو کج کنه...خوب میدونست وقتی عصبی میشه لکنت میگیره و از نگاه کردن به چشم قضاوتگر آدم ها طفره میره.

+چانیول چیز جذابی تو کاشی های کف اتاقم نظرتو جلب کرده؟

سر چانیول به سرعت طرف مرد بزرگتر چرخید.

£نه...نه استاد!

+پس...به چشم هام نگاه کن و بهم بگو!...کی؟...اذیتت کرده؟!

به تیله های قهوه ایه چشم هاش نگاه کرد...اون نگاه!...اون چشم ها!...چشم هایی که براش رنگ اعتماد داشتن!رنگ حمایت...ولی نه! اینبار نه! حتی اگه شده به خودش نشون میداد که نیازی به حامی نداره!

این بهترین فرصت زندگیش بود...اگه به مرد روبه روش میگفت... اون ، واقعا چه کاری از دستش ساخته بود؟ این که با برادر کراش دوران کودکیش هم نیمکتیش کنه؟ بعدش چی؟ کیم کای قرار بود به جای اون بهش اعتراف کنه؟ دقیقا از صبح که اسم اوه سهون رو داخل لیست دید احساس کرد قلبش چند تا تپش رو جا انداخت...مگه چند تا اوه سهون توی این دنیا وجود داشت که اسم پدرش سوهیوک باشه؟!  باید ازش میپرسید...ینی برادر بکهیون بود؟ شاید این تنها راه رسیدن به مرد قد کوتاه و تخسی بود که الان میدونست فرسنگ ها باهاش فاصله داره...پس ، باید می‌جنگید!

My dear brotherWhere stories live. Discover now