Part_8

757 135 102
                                    

لیوان یکبار مصرف رو یکبار تو دستش جا به جا کرد و راهرو رو دوباره طی کرد...لیوان رو رو به مردی که سرش رو توی دستاش گرفته بود و زیر لب چیز هایی زمزمه میکرد گرفت...

=شیومین!

با بالا اومدن چشم های مرد لیوان رو جلوش تکون داد تا متوجهش کنه...شیومین با تشکر زیر لبی لیوان رو گرفت...

%من...واقعا نمیدونم چی بگم!!اگه...اگه اون پسره سر نمیرسید!...خدای من حتی تصورشم وحشتناکه!

دست های کشیدش رو به شونه های مرد رسوند و آروم اونارو فشرد...سعی کرد لبخند ملیحی روی صورتش بشونه...

=آروم باش شیومینا! ما باید ممنون سهون باشیم که با سر رسیدنش جونگین رو نجات داد!! گفتی فقط سه هفته اس داشتن به عنوان گارسون تو کافه کار میکردن؟؟

%عاره...حدودا میشه سه هفته! بنظرت یعنی ممکنه...با نقشه قبلی این کارو انجام داده باشن؟

=ممکنه!...تو این شرایط هر چیزی امکان پذیره!

%احتمالش چقدره ؟

=نمیدونم...

%هووف...نباید جونگینو تنها میفرستادی خونه!...خطرناکه!!...چرا کسی رو باهاش نفرستادی؟!

=خانم کیم بهش زنگ زد و گفت سهون رو ببره خونه ی خودش...سهون باهاشه!...نباید اونو درگیر این موضوع کنیم!

•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

نگاهش روی انگشت هایی که هر چند لحظه یکبار به فرمونداری فشرده میشد و مرز های کبودی رو رد میکردن ، کشیده شد...ینی اینقدر از بردن سهون به خونش ناراضی بود؟!

خب بیان از دید دیگه ای این مسئله رو بررسی کنیم ! جایی که کیم جونگین تکیه زده به صندلی راننده و در حال هدایت ماشین سمت آپارتمانش ، به درگیری خاموش بین نیمه روشن و تاریک مغزش گوش میداد...

*هی جون! محض رضای خداا نگاش کن!! اون عین بچه دبیرستانیا میمونه! تو استاد کیمی!واقعا داری به زیر این یارو رفتن فکر میکنی؟!

*جونگینا! نگاش کن! ببین مهر و محبت و حتی تو چشماشم موج میزنه! شاید برای رسیدن به آرامش در کنار کسی که عاشقشی باید موانع زیادی رو رد کنی ، اما باور کن بعد از رسیدن به ساحل آرامش _

* صبر کن ببینم! این کصشعرا چیه میبافی بهم؟! بابا این فقط یه چس کراش زده فردا یادش میره! تازه اون یه فنچ کراش این شیربرنجم با هنرنمایی امروزت به فاک رفت! واقعا تو به چی امید داری؟!

از آیینه جلوی ماشین چشم غره نامحسوسی به موجود کوتوله ای که دوشاخ کوچیک و قرمز روی سرش داشت و روی شونه ی چپش لم داده بود رفت...

*اگه قرار بود عشق با این چیزا از بین بره ، برای این واژه ی سه حرفی دیگه معنایی تو دیکشنری احساسات بشری وجود نداشت!!

My dear brotherWhere stories live. Discover now