Part-5

603 153 59
                                    

رمز در آپارتمان رو زد...قبل از ورود محتوای پیامی رو که برای چانیول سند کرده بود بررسی کرد...چرخیدن در روی پاشنه ، مصادف بود با دیدن هیونگ دومتریش با بالا تنه لخت،موهای بنفش و شلخته ، شلوارکی که رسما داشت تو پاش جر میخورد و طبق معمول همیشه پر از تتو! تتو هایی که اینبار اثری از گذشته بینشون دیده نمیشد... جوری چهار چوب در رو با هیکلش پوشونده بود که تمام تلاش های جونگین رو برای دیدن داخل آپارتمان ، ناکام بزاره و لبخند کمیابش اصلا حس خوبی به جونگین نمی‌داد!...حداقل الان نه...

+سلام!...

لبخند کریس اینبار واقعی تر به نظرمیرسید!دروغ بود اگه می‌گفت دلش برای دونسنگ لوسش یه ذره نشده!فرقی نمیکرد کسی که روبه‌روش الان چند سانتی قد کشیده بود ، موهاشو به بالا شونه زده بود و پیراهن مشکیش چقدر مرد نشونش میداد...جونگین براش همون خرس عسلی پنج سال پیش  بود!

ثانیه های بعد جونگین در حال فشرده شدن بین بازوهای پسر بزرگتر از خفگیش گله میکرد و کریس به این فکر میکرد که هنوزم کیوت غر میزنه!

~•~•~•~•~•~•~•~•~

با برق لب رنگ قرمز مخملی روی لبش رو کاور کرد...داخل آیینه نگاهی به خودش انداخت...نگاهش مرده بود! خسته بود! شکسته بود! آهی از بین لب های سرخش فرار کرد...یورا با بد هیولایی سر میز شطرنج نشسته بود!...اون هیولا ، سرنوشت بود...داشت کیش و مات میشد و اینو خوب میدونست!

با تقه ای که به در خورد نگاهشو از آیینه گرفت.

¥بیا تو!

با باز شدن در چانیولی رو دید که سخت مشغول شیئ توی دستاش بود...

£یورا...بنظرت کراوات ببندم؟...نه!...نزنم بهتره نه؟ خیلی رسمی میشه!

بعد از چند ثانیه وقتی جوابی از سمت دختر نشنید سرش رو بالا اورد و چشمای کشیدشو قفل چشم های خودش دید...نگاه خالی خواهرش حالا چاشنی تعجب و کمی ترس داشت هر چند برای پنهان کردنش چند ثانیه بیشتر وقت لازم نبود...

¥ تو میخوای بیای؟!

£ اره خب!...منم می‌خوام عضو جدید خانواده ی کیم رو ملاقات کنم!

چانیول جوری که انگار میخواست بدیهی ترین نظریه جهانی رو توضیح بده گفت و امیدوار بود که یورا توضیح بیشتری ازش نخواد!

¥ میشه بدونم چرا چنین تصمیمی گرفتی چانیول؟!

تمام تلاشش با سوال یورا مثل کاغذی که بسوزه و خاکستر بشه تباه شد...دختر در حالی که دست به سینه به صندلی آرایشش تکیه زده بود گفت و پاهای بلندشو روی هم انداخت...بعد از این سوال ، چانیول نگاهشو ازش دزدید که باعث پوزخند یورا شد...چان مضطرب بود و جمله ای که داخل سرش زنگ میزد ، باعث میشد نتونه افکارشو  جمع کنه...

My dear brotherWhere stories live. Discover now