Part_7

523 130 76
                                    

_چه غلطی میکنی حرومی؟

نگاه تارش اینبار روی قامت سیاهی که داخل چهار چوب در ایستاده بود و منبع صدا بود چرخید...لعنت!...بجز مخلوط ناواضحی از رنگ ها چیز دیگه ای قابل تشخیص نبود!
با کنار رفتن سایه ی مرد از روی جسمش دست از آنالیز کردن برداشت و سعی کرد گوشاش رو جایگزین چشماش کنه...صدای پوزخند تمسخر مرد داخل گوشش پیچید...

€فوضولشی؟!...بهت نمیاد مال این دور و اطراف باشی جوجه پولدار...

جمله ی آخر بعد از اینکه یبار چشماش وجب به وجب لباس سهون رو طی کرد روی زبونش جاری شد .

کلمات مثل ناخن که روی شیشه کشیده بشه سلول های عصبیش رو به بازی گرفت و نتیجش حمله ی سهون سمت سه فردی بود که طرف دیگه ی انبار نیمه روشن و دور مردی که حالا با تکیه کردن آرنجش سعی میکرد بشینه ، ایستاده بودن!

شاید مابین اون کتک کاری وسط انبار هیچ کس ، حتی جونگین که حالا اون پارچه رو پایین کشیده بود و نشسته سعی در کنترل سرگیجه و درد شقیقه هاش داشت، متوجه مردی که محطاتانه خودش رو از دید پسر شیری رنگ خارج کرد و دستی سمت جعبه سیاه کوچیک و لنز داری که مابین کارتون ها جاسازی شده بود ، رفت نشد!

بعد از چند دقیقه کتک کاری که نیمی از اون با شکر گذاری سهون از اصرار برادرش برای رفتن به کلاس های دفاع شخصی گذشته بود بالاخره تونست با مشتی که به گیجگاه مرد کوبید اون رو گیم اور و به گوشه ی انبار پرتاب کنه!...لحظه ای که آقای اوه داشت برای موفقیت نسبیش به خودش مدال افتخار میداد متوجه چیزی شد! اینکه تعداد کسایی که باید سهون از ناحیه ی زیر شکمی مورد اصابت قرارشون میداد سه نفر بودن ! ولی اون در چند دقیقه ی گذشته فقط با دو نفر درگیر بود ! درد بدی که داخل کتف چپش پیچید فرصت آنالیز موقعیت رو ازش گرفت و به زمان حال برگردوندش...عقبگرد کرد و با فردی که کتفش رو مورد عنایت قرار داده بود دست به یقه شد! در بین این کشمکش ها زمانی که سهون بالاخره موفق شده بود مرد رو به زیر بکشه...صدای آژیر پلیس از سر خیابون حواسش رو پرت کرد و مرد با استفاده از این موقعیت مشتی به پهلوش زد که چون انگشتر به دست داشت رد عمیقی داخل اون نقطه بجا گذاشت!

صدای فریاد از درد پسر با بلند شدن مرد از روی زمین و لنگان لنگان خیز برداشتنش سمت در انبار همزمان شد و زمانی که سهون تونست حواسش رو از درد پهلوش و مایع سرخی که ازش بیرون  میومد پرت کنه چیزی بغیر از یه جونگین گیج و منگ مردی که هنوز هوشیاری نسبیش رو بدست نیاورده بود ، داخل انبار وجود نداشت...

سعی کرد با تکیه دادن دستش به کارتون ها بلند شه و سمت مرد برنزه ای که خودش رو پشت کارتون ها  و گوشه ی انبار مچاله کرده بود و شقیقه هاش رو با کف دو دستش فشار میداد قدم برداره...

_هی...حالت خوبه؟

چشمی کشیده و قهوه ای که بالا اومدن ضربان قلبش رو به بازی گرفتن...قلبی که سهون تا اون روز فکرشم نمیکرد این قدر بی جنبه باشه!

My dear brotherWhere stories live. Discover now