Part_6

655 152 108
                                    

قبل از وارد شدن به عمارت ، زیر چشمی خودش رو داخل بازتاب آیینه ای که جلا دهنده ی ورودی عمارت باشکوه بود ، آنالیز کرد...

استایل امشبش خیلی متفاوت تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد!

حدود سه ساعت پیش زمانی که با دماغ توی آیینه فرو رفته بود و بابت موهای سرمه ای شدش غر میزد ، کاترینی که داشت کف اتاق رو تقریبا با مژه هاش طی می‌کشید ،کاملا اتفاقی  کاور کت و شلواری رو زیر تختش پیدا کرد!...که کاملا اتفاقی داخلش یه دست کت و شلوار مارک بود و کاملا اتفاقی تر اندازه سهون بود !!

سهون و کاترین خیلی تصادفی چشمشون به نوشته ی « تولدت مبارک ، سهونِ خاله دلارا!»خورده بود که مادر کاترین هم از قافله عقب نموند و کاملا تصادفی تر از آپارتمان شوتشون کرد بیرون و با کوبیدن همون کاور تو سر شخص سهون ، به مدت چهار روز بخاطر خراب کردن سوپرایزش تحریمشون کرده بود!...

خب...شاید خیلیم به ضرر سهون تموم نشده بود...کت و شلوار خوش دوختی که حالا روی هیکلش نشسته بود باعث میشد شونه ها و سینش پهن تر بنظر برسن و بازو هاش ورزیده تر! نگاهش روی موهای سرمه ایش چرخید و باعث شد به این فکر کنه که چرا تا حالا امتحانش نکرده بود؟!

$ سهون!

با صدای زنانه ای ، از کف جذابیت های خودش بیرون اومد و سمت دختری که انگار قصد نداشت از آدامسش دل بکنه ، چرخید...

_هوم؟

$ اون یارو میگه باید دعوتنامه داشته باشی...داری؟!

_عاام...اره!

همزمان با انگشت هایی که داخل جیبش فرو برد ، چشمکی حواله زنی کرد که کمی دورتر از اون دو با نیشخند به سهون نگاه میکرد...پس کره هم داف داشت!اون دختر با یقه باز و پاهای لخت و بلندش ، میتونست بهانه خوبی برای فراموش کردن استاد کیم یا بهتر بگیم ، برادرش باشه! ...

شاید اگه خانم کیم چراغ های بیشتری برای روشنایی عمارت در نظر میگرفت ، سهون میتونست حلقه ی نامزدی دست چپ دختر موبلوند یا شایدم رنگ تمسخر پوزخند روی لبای سرخش رو میدید...

&هی! یورا!

دختری که یورا خطاب شده بود سمت دختر قد کوتاه تری که داشت با لبخند براش دست تکون میداد قدم برداشت و البته که فراموش نکرد باسنش رو تو تخم چشمای سهون کنه! ولی ذهن افسار گسیخته سهون ، همیشه باب میلش رفتار نمی کرد...

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

پشت چراغ قرمز ترمز زد...شورلت سبز رنگ اونطرف خیابون نظرشو جلب کرد و به دنبالش ناخواسته حکم پرواز ذهنش سمت اتفاق امروز رو ، صادر کرد.

اون چشمای کشیده ، فک تیز ،  شونه های پهن و بازو های عضلانی ، انگشتای کشیده و استخونی...و لعنت بهش!!جونگین احمق نبود ! میدونست دلیل باکره بودنش تا این سن و سال چیه !! شاید اگر چیزی مشابه صبح برای هر کس اتفاق می افتاد ، فراموش کردنش کار نیم ساعت الی یه ساعت بود ! ولی مگه چند تا تاپ با استایل دلخواه جونگین تو دنیا وجود داشت ؟! شاید به همین خاطر بود که مغز حرومیش از برخورد نگاه های چند ثانیه ای ، یه فیلم سینمایی چند ساعته ساخته بود !...سعی کرد از داخل فیلم خود ساخته اش اسم پسر رو بیاد بیاره...

My dear brotherTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang